SHAMS شمس discussion
LOVE عشق
date
newest »

آغاز شیدایی
تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟
آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .
علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .
باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .
گويا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.
مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است
source:
http://www.irna.com/occasion/8mehr85/...
تولد دیگر او در لحظه ای بود که با شمس تبریزی آشنا شد. مولانا درباره اش فرموده:" شمس تبریز ، تو را عشق شناسد نه خرد." اما پرتو این خورشید در مولانا ما را از روایات مجعول تذکره نویسان و مریدان قصه باره بی نیاز می سازد. اگر تولد دوباره مولانا مرهون برخورد با شمس است ، جاودانگی نام شمس نیز حاصل ملاقات او با مولاناست. هر چند شمس از زمره وارستگانی بود که می گوید : گو نماند زمن این نام ، چه خواهد بودن؟
آنچه مسلم است شمس در بیست و هفتم جمادی الاخره سال ۶۴۲ ه.ق از قونیه بار سفر بسته و بدین سان ،در این بار ،حداکثر شانزده ماه با مولانا دمخور بوده است .
علت رفتن شمس از قونیه روشن نیست . این قدر هست که مردم جادوگر و ساحرش می دانستند و مریدان بر او تشنیع می زدند و اهل زمانه ملامتش می کردند و بدینگونه جانش در خطر بوده است .
باری آن غریب جهان معنی به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت .در شعر مولانا طوماری است به درازای ابد که نقش "تومرو"در آن تکرار شده است .
گويا تنها پس از یک ماه مولانا خبر یافت که شمس در دمشق است و نامه ها و پیامهای بسیاری برایش فرستاد . مریدان و یاران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاری که نسبت به شمس داشتند پشیمان و عذر خواه گشتند . پس مولانا فرزند خود،سلطان ولد،را به جستجوی شمس به دمشق فرستاد . شمس پس از حدود پانزده ماه که در آنجا بود پذیرفت و روانه قونیه شد .اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که به کجا رفت.
مولانا پس از جستجوی بسیار،سر به شیدایی بر آورد.انبوهی از شعرهای دیوان در حقیقت گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است
source:
http://www.irna.com/occasion/8mehr85/...
در ستايشهاي شمس الدين نباشم مفتتن
تا تو گويي كاين غرض نفي منست از لاولن
..........................
چونك هست او كل كل صافي صافي كمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا ياسمن
..........................
هر يكي نوعي گلي و هر يكي نوعي ثمر
او چو سر مجموع باغ و جان جان صد چمن
..........................
چون ستودي باغ را پس جمله را بستوده اي
چون ستودي حق را داخل شود نقش وثن
..........................
ور وثن را مدح گويي نيست داخل حسن حق
گرچه هم مي باز گردد آن بخالق فاعلمن
..........................
ليك باقي وصفها بستوده باشي جزو در
شمس حق و دين چو دريا كي شود داخل بدن
..........................
حق همي گويد منم هش دار اي كوته نظر
شمس حق و دين بهانه ست اندرين برداشتن
..........................
هرچه تو با فخر تبريز آوري بي خردگي
آن به عين ذات من تو كرده اي اي ممتحن
..........................
مولوی
تا تو گويي كاين غرض نفي منست از لاولن
..........................
چونك هست او كل كل صافي صافي كمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا ياسمن
..........................
هر يكي نوعي گلي و هر يكي نوعي ثمر
او چو سر مجموع باغ و جان جان صد چمن
..........................
چون ستودي باغ را پس جمله را بستوده اي
چون ستودي حق را داخل شود نقش وثن
..........................
ور وثن را مدح گويي نيست داخل حسن حق
گرچه هم مي باز گردد آن بخالق فاعلمن
..........................
ليك باقي وصفها بستوده باشي جزو در
شمس حق و دين چو دريا كي شود داخل بدن
..........................
حق همي گويد منم هش دار اي كوته نظر
شمس حق و دين بهانه ست اندرين برداشتن
..........................
هرچه تو با فخر تبريز آوري بي خردگي
آن به عين ذات من تو كرده اي اي ممتحن
..........................
مولوی
براي وصف عمق شيدايي و عشق مولوي به شمس همين كافيست :
دلبر و يار من تويي
رونق كار من تويي
باغ و بهار من تويي
بهر تو بود ..بود من!
خواب شبم ..ربوده اي
مونس جان من تو بوده اي
درد...
توام نموده ايي
غير تو نيست ...سود من
جان و من و جهان من
زهره ي آسمان من
آتش تو و نشان من
در دل همچو عود من
جسم ..نبود و ...جان بدم ..
با تو ...به آسمان ...بدم
هيچ نبود ..در جهان ..گفت من و ..شنود من...
چونكه بديد ..جان من ..
قبله روي شمس دين
بر سر كوي او بود
طاعت من
سجود من!
دلبر و يار من تويي
رونق كار من تويي
باغ و بهار من تويي
بهر تو بود ..بود من!
خواب شبم ..ربوده اي
مونس جان من تو بوده اي
درد...
توام نموده ايي
غير تو نيست ...سود من
جان و من و جهان من
زهره ي آسمان من
آتش تو و نشان من
در دل همچو عود من
جسم ..نبود و ...جان بدم ..
با تو ...به آسمان ...بدم
هيچ نبود ..در جهان ..گفت من و ..شنود من...
چونكه بديد ..جان من ..
قبله روي شمس دين
بر سر كوي او بود
طاعت من
سجود من!
پير من و مراد من
درد من و دواي من
فاش بگفتم اين سخن:
شمس من و خداي من!
از تو به حق رسيده ام
اي حق حقگذار من
شكر ترا ستاده ام
شمس من و خداي من
عيسي ي مرده زنده كرد
ديد فناي خويشتن
زنده جاويد تويي
شمس من و خداي من
كعبه من
كنشت من
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من
شمس من و خداي من
نعره هاي و هوي من
از در روم تا به بلخ
اصل كجا خطا كند
شمس من و خداي من
كعبه من
كنشت من
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من
شمس من و خداي من
شمس من و
خداي من!
درد من و دواي من
فاش بگفتم اين سخن:
شمس من و خداي من!
از تو به حق رسيده ام
اي حق حقگذار من
شكر ترا ستاده ام
شمس من و خداي من
عيسي ي مرده زنده كرد
ديد فناي خويشتن
زنده جاويد تويي
شمس من و خداي من
كعبه من
كنشت من
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من
شمس من و خداي من
نعره هاي و هوي من
از در روم تا به بلخ
اصل كجا خطا كند
شمس من و خداي من
كعبه من
كنشت من
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من
شمس من و خداي من
شمس من و
خداي من!
شوري برخواست ، فتنه اي حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
يك قطره خون چكيد و نامش دل شد
ابوسعيد