داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
ساحل سودا
date
newest »


و داستان تا حدودی خواندنی
شما قدرت خودتونو تو نوشتن با این داستان نشون دادید
ولی این نظر شخصی منه که داستان باید در بطن مردم و جامعه باشه و چیزی جدا از اون نباشه

لطافت موضوع رو ميشه حس كرد
تنها
با نوع نوشتاري شما من نمي تونم ارتباط برقرار كنم
اين موضوع در نوشته قبلي شما هم بود
انگار جمله ها با كمي پس و پيش كردن بهتر از اين مي تواند باشد
.
.
همواره باشيد شادكام

آزاده خانم : نثر تعمدي به اين صورت است. تا هر جمله اي شما را به تقلا بياندازد كه روي تك تك آنها تامل كني.
از حميد عزيز هم به خاطر نظراتت ممنونم.
باقي بقايتان.

من هم مثل حمید وقتی داستان رو میخوندم صدای موج دریا رو میشنیدم
ولی همه ی اینها مربوط به داستان کوتاه نیست من این حس رو از شعر توقع دارم نه از داستان
اینکه میگم داستان باید در بطن جامعه باشه منظورم این بود یعنی باید یه سری مسائل رو تو خودش داشته باشه که هر کسی با این مسائل آشنا باشه و داستان به خواننده کمک کنه که به اون مسائل توجه کنه
یعنی درون مایه و هدف داشته باشه
من این نوشته شمارو یه شعر میدونم
یه شعر قشنگ
و عناصر داستان رو نمیتونم توش پیدا کنم

داستان كوتاه بايد چه چيزي را بيان كند؟
و آيا داستان اصولن ملزم به بيان پيامي است؟
اين پيام از چه نوعي است؟
دنياي امروز دنياي سرعت و آن است. دنياي عبورهاي سريع. بوجود آمدن نوع داستان كوتاه پاسخ به اين موقعيت و به خاطر عدم توانايي انسان امروز بر تمركز بي وقفه برچيزي به مدت طولاني است. ترجيح آدمي بر اين است كه داستان كوتاهي را در فاصله دو ايستگاه مترو تمام كند تا اينكه كتابي قطور را تكه تكه بخواند. ايجاز لازمه داستان كوتاه است و اتفاقن به همين دليل همه ي آنچه در رمان اتفاق مي افتد در داستان كوتاه ممكن نيست.
شما نمي توانيد تمامي عناصر يك رمان را به صورتي كامل و بسط يافته در داستاني كوتاه بيابيد. در داستان كوتاه مجالي براي شخصيت پردازي پيچيده ( نظير آنچه در خشم و هياهو، يا برادران كارامازوف يا . . داريم) يا خلق موقعيتي نظير آنچه در مسخ هست يا فضا سازي هاي كارهاي جويس يا پي رنگي نظير قول دورنمات و الي آخر نداريم. از نظر من در داستان كوتاه تنها امكان تمركز بر يك يا دو مورد از عناصر اصلي داستان را داريم.
اما در مورد درون مايه به نظرم نبايد درون مايه را جار زد و اين تفاوت گزارش نويسي و داستان نويسي جدي است . اگر با نوشته اي ارتباط برقرار نمي كنيم منصفانه هم نيست كه آن را با چوب بي بهره بودن از درون مايه و رعايت نكردن اصول داستان نويسي برانيم.
باقي بقايت.

اگه دقت كني ميبيني كه من گفتم كه
عناصر داستان رو نمیتونم توش پیدا کنم
و نگفتم كه اونا رو نداره
در اين مورد كه داستان كوتاه جايي براي شخصيت پردازي پيچيده نيست كاملا موافقم ولي ما ميتونيم به تناسب كوتاهي داستان شخصيت پردازي ساده و كاملي انجام بديم
درون مايه ي داستان رو نبايد جار زد و من هم همين رو ميگم حتي اگه دوست داشتي ميتوني اينو تو داستان هاي من ببيني (البته به استثناي داستان دلتنگي دو دقيقه اي كه داستان خيلي ضعيفي بود)ولي درون مايه بايد،البته من باز تاكيد ميكنم كه اين نظر منه، بايد ارتباط مستقيمي با جامعه اي كه متن از اون بيرون اومده داشته باشه
اين داستان شما به نظر ميرسه كه از يك مرفه در كشور سوئد باشه
شما داستان هاي چخوف و موپسان رو با هم مقايسه كنيد ميبينيد كه علاوه بر جدابودن در شيوه ي نگارش و موضوع روسي بودن يكي و فرانسوي بودن ديگري به شدت مشهوده
داستانهاي كارور رو ميشه بين سه ايستگاه مترو خواند
و اگه كلاس تند خواني رفته باشي ميتوني بين دواستگاه بخونيش و اين در حاليه كه كمبود عناصر داستان رو به ندرت تو داستاناش متوجه ميشيم
البته نوع نوشته فلاشر يا داستان خيلي كوتاه جداست
و جاي بحث در مورد اون نوع داستان توي اين گروه كه عنوانش داستان كوتاهه، نيست
ولي به هر حال فلاشر يكنوع نوشته زاده ي شرايط عصر حاضره ومن هم خيلي بهش اعتقاد دارم
شخصيت پردازي فضا توصيفات درونمايه شكل ديگه اي به خود ميگيرن ولي از بين نميرن
باز ميگم كه از متنت لذت بردم

درست گفته اي داستان هاي كارور را مي شود بين دو ايستگاه خواند بدون اينكه كمبودي در آن احساس كنيم. چرا كه به قول خودش نويسنده اي دقت گراست و تنها هر آنچه نياز داستان است را مي نويسد و نه بيشتر . به قدر نياز شخصيت داستانش را بسط مي دهد و يا به فضا سازي مي پردازد اما براي مثال من هم ميتونم جاي شخصيت كيلومترشمارش "دست نخورده؟" يا "اگر كارم داشتي تلفن كن" يا . . . باشم در حالي كه متعلق به جامعه ي آمريكا نيستم اما مثل كارور يك انسانم.
داستانت را هم حتمن خواهم خواند ونظرم را برايت ( البته اگر ميلت را برايم بگذاري) ميل مي كنم.
ممنون دوست من.
باقي بقايت.

من نميتونم سوژه اي رو ب عنوان موضوع داستان به تو قالب كنم در مورد اينكه داستان فارغ از مكانه كاملا با تو موافقم منظور من از اينكه مثالي از چخوف آوردم اينه كه اگه تو نوشته هاش ريز بشي به نوعي متوجه اوضاع نابسامان اون روزهاي روس ميشي
اين نشون ميده كه اين نابساماني دغدغه ي ذهني اين نويسندس
و من نميتونم به شما بگم كه چرا جامعه ي نا هنجار ما جزء دغدغه هاي ذهني تو نيست
يا اگه هست چرا تو داستانت نشون ندادي و اين اصلا مربوط به من نيست چون بهر حال شما دغدغه هاي ذهني خودتونو داريد و هر طور دوست داريد مينويسيد
بله اين دقيقا حسن چخوف كه وقتي اندوه رو ميخونم علاوه بر حس شخصي داستان نويس كه فارغ از اجتماعه هر كي تو هر نقطه ي ديگه از جهان حتي توي شهر مذهبي و بسته ي قم بتونه باهاش همسو و همدل بشه
به اجتماع خودش هم بپردازه قشر هاي مختلفو معرفي كنه نوع ادبيات مردم عامي رو بياره
و آدوم رو ديوانه ي داستان خودش كنه
و نگه كه اين منم كه اين طوري فكر ميكنم
در واقع داستاني ماوراي من بسازه
يگ گوشه دنج و پر نور هم دقيقا مثال خوب ديگه اييه
گارسون به عنوان شخصيتي آورده شده كه داستان شخصي نشه بلكه اجتماعي بشه
متاسفانه تو ايران مد شده كه از خودمون بگيم و هر طور شده خودمونو معرفي كنيم حالا با داستان نشد با شعر با شعر نشد با نمايش
كلمه مرفه رو عمدي آوردم چون ميخواستم متوجهتون كنم كه جامعه ايران چه ديدي نسبت به اين نوشته ها داره
من ميدونم كه بهترين داستانها از اقشار پايين از همون مرفهين مثل چوپك هدايت و... اومده
ولي مامن داستان كوتاه رو هنوز بطن جامعه ميدونم بطن جامعه
خيلي خوشحال ميشم اگه نقدتون رو در مورد داستان من تو همين گروه بزاريد
چون من داستان هاي اين گروه رو هميشه با نقداش ميخونم شايد يكي ديگه هم مثل من بو د ميخوام از نقد تو هم استفاده كنند
تضارب كلامي جالبي بين محمد و مهدي برقرار شده بود.
خوشحالم كه بعد از مدتها كه برگشتم مي بينم گروه همچنان و با قدرت داره راه خودش رو طي مي كنه.
بارك الله فيكم.
خوشحالم كه بعد از مدتها كه برگشتم مي بينم گروه همچنان و با قدرت داره راه خودش رو طي مي كنه.
بارك الله فيكم.

رو تصور کرد و خطوط مواج دریا رو.
برای من که تجسمی خوشایند بود البته یک مقدار نوع نوشته برام سنگین بود .
موفق باشید و همیشه قلمتون پربار.

" بله اين دقيقا حسن چخوف كه وقتي اندوه رو ميخونم علاوه بر حس شخصي داستان نويس كه فارغ از اجتماعه هر كي تو هر نقطه ي ديگه از جهان حتي توي شهر مذهبي و بسته ي قم بتونه باهاش همسو و همدل بشه به اجتماع خودش هم بپردازه قشر هاي مختلفو معرفي كنه نوع ادبيات مردم عامي رو بياره و آدم رو ديوانه ي داستان خودش كنه و نگه كه اين منم كه اين طوري فكر ميكنم در واقع داستاني ماوراي من بسازه "
تو اين قضيه كه به توافق نرسيديم من ميگم امتياز خاصي نيست و تو ميگي حسن. راستي اين نوع ادبيات مردم عامي چي هست؟ يعني همه داستان ها بايد واجد چنين ويژگي هايي باشند؟ به نظرم يك حكم كلي صادر كردي.
يك نقل قول هم از ابوالحسن نجفي بگم " هنر مند كسي است كه ارزش شخصي خودشو ارزش شخصي ما مي كنه " اتفاقن گاهي هنرمند مي گه من اينطوري فكر ميكنم تو هم از اين زاويه به موضوع نگاه كن.
گفتي كه همينگوي با آوردن گارسون تو داستانش اونو اجتماعي كرده. من حس مي كنم يك گوشه دنج و خلوت راجع به تنهايي آدم هاست اتفاقن اون مرد ( كه پول دار و مرفه هم هست و قصد خودكشي داشته ) باعث ميشه كه گاسون پير به يك خودآگاهي از تنهايي خودش برسه (فكر مي كنم تنهايي آدم ها جزو شخصي ترين جنبه هاي زندگي شونه) حالا بازتاب جامعه به چه شكلي تو اين گارسون ها بروز كرده و به چه شكلي مسائل اجتماعشو مطرح كرده من نمي دونم.
"متاسفانه تو ايران مد شده كه از خودمون بگيم و هر طور شده خودمونو معرفي كنيم حالا با داستان نشد با شعر با شعر نشد با نمايش.
كلمه مرفه رو عمدي آوردم چون ميخواستم متوجهتون كنم كه جامعه ايران چه ديدي نسبت به اين نوشته ها داره "
خوب اينكه تو ايران مد شده از خودمون بگيم تو اين داستان چه نمودي داره. ممنون هم هستم كه من رو نسبت به نظر مردم ايران راجع به كلمه مرفه آگاه كرديد. شما نه تنها به راحتي براي مقوله داستان نويسي حكم هاي كلي صادر مي كنيد بلكه خودتون رو در جايگاهي مي بينيد كه از سوي جامعه ايران راجع به مرفهين و مصداق هاي چنين طبقه اي صحبت كنيد.
باقي بقايت.
مهدی جان سلام
فکر کنم برای اولین بار است که درباره نوشته ات می خواهم چیزی بنویسم.
نوشته ای بسیار زیبا و به غایت با توصیفات و تصویر سازی های زیبایی بود.
فرم داستان و نزدیکی اش به یک داستان واقعا کوتاه و شسته و رفته تحسین بر انگیز بود.
داستان آنقدر خواننده را در گیر می کرد که برای خواندن آن تا آخر پیش برود بی آنکه خسته یا دلزده شود.
اما اشکالی در میان است در چند جمله اول شاید با پس و پیش کردن برخی جملات و حتی فعل ها بتوانی به نتیجه بهتری برسی چون از نظر من آنقدر گنگ هست که نشود از اولش چیزی سر در آورد چرا که در بیشتر جاهای چند جمله اول تناسب فعل و فاعل وجود ندارد.
با عرض ÷وزش باید عرض کنم که در کل داستان عدم استفاده مناسب از علایم دستوری مانند نقطه و ویرگول و حتی دو نقطه باعث سر در گم شدن خواننده می شود که با اضافه شدن این علامت ها هم حس جمله درست القا می شود و هم خواننده را سر در گم نمی کند کما اینکه در چند جمله آخر نیز همان اتفاق جملات اولیه تکرار شده و تناسب جملات از لحاظ فعل و فاعل رعایت نشده است.
کلا داستان خوبی بود.
موفق باشید.
فکر کنم برای اولین بار است که درباره نوشته ات می خواهم چیزی بنویسم.
نوشته ای بسیار زیبا و به غایت با توصیفات و تصویر سازی های زیبایی بود.
فرم داستان و نزدیکی اش به یک داستان واقعا کوتاه و شسته و رفته تحسین بر انگیز بود.
داستان آنقدر خواننده را در گیر می کرد که برای خواندن آن تا آخر پیش برود بی آنکه خسته یا دلزده شود.
اما اشکالی در میان است در چند جمله اول شاید با پس و پیش کردن برخی جملات و حتی فعل ها بتوانی به نتیجه بهتری برسی چون از نظر من آنقدر گنگ هست که نشود از اولش چیزی سر در آورد چرا که در بیشتر جاهای چند جمله اول تناسب فعل و فاعل وجود ندارد.
با عرض ÷وزش باید عرض کنم که در کل داستان عدم استفاده مناسب از علایم دستوری مانند نقطه و ویرگول و حتی دو نقطه باعث سر در گم شدن خواننده می شود که با اضافه شدن این علامت ها هم حس جمله درست القا می شود و هم خواننده را سر در گم نمی کند کما اینکه در چند جمله آخر نیز همان اتفاق جملات اولیه تکرار شده و تناسب جملات از لحاظ فعل و فاعل رعایت نشده است.
کلا داستان خوبی بود.
موفق باشید.

ممنون از نظرت
دقيقن همين مواردي كه گفتي در نثر داستان هست و عمدي هم بوده. اين نوع نثر براي به چالش كشاندن و درگيري بيشتر مخاطب با متن است اما اگر همان طور كه مي گويي خوب از آب درنيامده ايراد از منه (كه قبول مي كنم هنوز در اين كار به آن جايي كه بايد نرسيده ام) و اميدوارم در كارهاي بعدي به نتيجه بهتري برسم.
باقي بقايت.
مهدی جان من نمی دونم منظورت از این آگاهانه این جوری نوشتن چی هست شاید می خواستی کار دیگری بکنی و حالا اینجوری شده اما بیشتر از اونکه آدم رو به فکر بندازه که منظور اصلیت چی بوده به این فکر می افتم که نکنه اشتباهی رخ داده باشه و اینجوری شده.

يه بار ديگه داستان و بحثي كه بين خودمون بود رو خوندم. يه حس خيلي بدي رو احساس كردم و اون اين بود كه شايد تا حدودي من قصدم از ادامه بحث اين بوده كه كم نياورده باشم و اطلاعات فوق العاده كمم رو به نمايان كنم من واقعا از اين بابت معزرت ميخوام
من هيچ حكم كلي صادر نكردم
و شايد اگه حرفي زدم بيشتر قصد درددل داشتم
ببين فرض كن تو يه اتاق پدري در حال احتضاره و دو تا پسرش اونجا هستند اون موقع يكي از اون پسرها بياد و از احساسات شاعرانه و عاشقانه ي خودش بگه فكر كنم اينجا طبيعيه كه پسر ديگه بگه كه الان موقع اين حرف ها نيست
الان جامعي ايران دقيقا وضعيتي مثل اين پدر محتضر داره
البته باز سوء تفاهم نشه اين تنها داستانيه كه از شما خوندم و اصلا نميتونم قضاوتي در مورد تو و نوشته هات بكنم. ولي وقتي اولين بار متنو خوندم دو نوع آه كشيدم يكي به خاطر خود متن و ديگري به خاطر اينكه چرا قلم به اين خوبي و قوي اي مرحمي به درداي ايران عزيز نيست.
و با خودم گفتم كه شايد تو نوشته هاي ديگه اينو اين بي تفاوتي رو جبران كردي
براي همين گفتم كه
ولی این نظر شخصی منه که داستان باید در بطن مردم و جامعه باشه
و اميدوار بودم كه نوشته اي از خودتونو معرفي كنيد كه جواب منو داده باشه
در مورد يك گوشه ي دنج و پر نور كاملا حق با توه و من به همون دليلي كه گفتم (كم نياورده باشم) گفتم يه نوشته ي اجتماعيه
درسته اين نوشته كاملا شخصيه
و شايد منظورم اين بوده كه باز همينگوي اين داستان رو از زبان خودش نگفته
بازم باهات حرف دارم بر ميگردم

در مورد تنهایی باید بگم که این مسئله میتونه از دید اجتماعی هم بررسی بشه مثلا تو جمله یآشنای زیر این مطلب رو داریم
مابین صد ملیون آدم تنها میمونه
"متاسفانه تو ايران مد شده كه از خودمون بگيم و هر طور شده خودمونو معرفي كنيم حالا با داستان نشد با شعر با شعر نشد با نمايش.
اینکه اینو گفتم از این بابت بوده که گفته باشم
منظورم اینه که نوعی دردو دل کرده باشم و منظورم اصلا تو یا داستان تو نبوده به خصوص اینکه از فعل جمع استفاده کردم که خودمو جدا از این موضوع ندونم
یه داستان دیگه تو این گروه گذاشتی اون رو هم میخونم و نقد میکنم
با هم روي همين نيمكت رو به آب نشستيم چشم هايش حركت ميكرد اما انگار جايي را نميديد صورتاش خيس بود و انعكاس نوري، شايد مهتاب، گونههايش را براق كردهبود.
ميگفت:«سايه ها كه روي سنگ ها مي دويدند پيدايش مي شد نخست موهايش را ميديدم، بعد صورت گرد و مهتابي اش كمي بعد دست ها، تا آرنج فقط. از اين بالا تر نميآمد. موج كه مي زد رخسارش ميتابيد و نميتابيد . نگاهاش به سوي من اما خيره به دور دست ناپيدايي بود . لحظهاي گويي ميخواست از آب بيرون بيايد ولي موج بعدي با خود بردش و جز انعكاس نور بر موجهايي كوتاه چيزي ديده نميشد .
صبح زود قبل از اينكه كسي لب آب بيايد آنجا بودم رد پايي بر شن نمانده بود چند كنده كه آب با خود آورده بود در حال دفن شدن زير شنها بودند . آرزو كه آمد گفت ديدهاش اول موهاي اش را، موجهاي كنار دستها او را متوجه انداماش كرده شب اما مهتابي نبوده كه چهرهاش را ببيند و فقط تصويري محو از او به ياد دارد .
علي ميگفت:« تنها كه لب آب بروي و شبهاي قبل هم يكي مدام اين را توي گوشات بخواند حتما خيالاش به سراغات ميآيد .» گفتم :«مگر ممكن است هر شب همان تكه چوب همان جا بيايد و هر شب به همان ترتيب سر از آب در آورد .»
گفت :« حساب تو كه از بقيه جداست تو تو روز روشن وسط آتش گلستان ميبيني .»
حامد گفت: «من هم مينشينم تا با هم ببينيماش .»
تكه ابري جلو ماه را گرفتهبود سايه ها فقط گاهگاهي پيدايشان ميشد . خيلي منتظر شديم اما انگار نميخواست بيايد . سفيدي موجها را به دقت زير نظر گرفتهبودم . حامد كاملا مايوس شدهبود و داشت ميرفت كه ديدماش ، موهاياش را ، كمي كه بالا آمد توانستم خطوط چهرهاش را حدس بزنم ، در حيني كه حامد را صدا ميكردم موج بلندي به آن سو خيز برداشت تا حامد بيايد به زير موج رفتهبود گفتم :«آن جا بود پشت آن موج بلند .» اما ديگر سفيدي موج هم از آن جا گذشته بود . حامد گفت: «حتم دارم خيال برت داشته .» گفتم: « صبر كن شايد با موج بعدي ببينيم اش .» كه رفت . منتظر شدم اما آن شب نيامد شبهاي بعد هم .
مهتاب نبود،ابر هم نبود دريا آرام بود و گرم ، لايه مهي رقيق سطح آب را گرفته بود فقط سفيدي موج هاي نزديك را مي شد ديد . اين بار اول چهره اش را ديدم واضح تر از هميشه خطوط گردن با انحناي چانه تلاقي داشتند و در سينه ها محو مي شدند و به آب فرو ميرفتند. انعكاس نوري نمي دانم از كجا بر قطرات روي گونه اش مي درخشيد، چشم ها خيره بودند اما نه به دور دست سنگيني نگاه هش را حس مي كردم مي خواستم برخيزم اما پاهاي ام قفل شده بود شايد هم خيال مي كردم قفل شده ، زانوان ام نمي لرزيد ولو تواني هم نداشت آب به زير بدن ام رسيده بود و شن هاي زير پاي ام را خالي مي كرد كنده اي كه كنار دست ام بود در موج غلتيد و به ميان آب رفت .»
سايه ها كه روي سنگ ها مي دوند پيدا يشان مي شود . نخست موها را ميبينم ، بعد صورت گرد و مهتابي شان كمي بعد دست ها ، تا آرنج فقط . از اين بالا تر نميآيند . موج كه ميزند رخسارشان مي تابد و نمي تابد . نگاه شان به سوي من اما خيره به دور دست نا پيدايي است….
فروردين 81