سالها بود كه مي خواست به لحظه اي كه مواد منفجره را در ميان دستهايش لمس كرده، فكر نكند. نيمه هاي شب عرق ريزان از خواب پريد. در زير نور مهتابي كه از پنجره مي تابيد كابوس لحظات گذشته دور مي شد. سعي كرد ياد آوري آن لحظه را به تاخير بياندازد. سعي كرد دوباره بخوابد.ولي حتي نمي توانست روي خودش را بپوشاند. ديگر دستي نداشت...
نيمه هاي شب عرق ريزان از خواب پريد. در زير نور مهتابي كه از پنجره مي تابيد كابوس لحظات گذشته دور مي شد.
سعي كرد ياد آوري آن لحظه را به تاخير بياندازد.
سعي كرد دوباره بخوابد.ولي حتي نمي توانست روي خودش را بپوشاند.
ديگر دستي نداشت...