داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
داستانك:"منقلب "
date
newest »

message 1:
by
[deleted user]
(new)
Jul 31, 2008 04:00PM
به صدای آرام موزیکی که از ضبط در به داغون تاکسی پخش میشد گوش می داد.و بی خیال به توقف ماشینها در یک چهار راه نگاه می کرد که موبایل زن بغل دستی اش صدا کرد.از همون آهنگ های که اعصاب آدمو خراب می کرد .انتظار داشت زن مثل او با صدای آرامی بگوید :الان نمی توانم حرف بزنم خودم زنگ می زنم .کاری که هردفعه خودش می کرد .خجالت می کشید در ملا عام حرف بزند آنهم اگر واجب نبود....اما زن با صدای بلندی قربانت بشوم و جانم ..وصدای خنده ..وشوخی .را شروع کرده بود.دوباره به ترافیک سنگین نگاه کرد .سنگینی نگاه راننده را روی صورت زن حس می کرد ..زن گوشی را داخل کیفش گذاشت و گفت عجب ترافیک بدیه ..احساس کرد باید جواب بدهد ..گفت بله ..دیر شده ..در حالیکه عجله ای نداشت.زن گفت :شوهرت منتظرته ..سپس لبخندی زد و گفت :شوهرت بهت غالبه یا تو....بعد انگاری منتظر بود کسیی از شوهرش بنالد گفت:الان کی با شوهرش روبراهه؟همه بیرون یه زندگی دارنند تو خونه یه زندگی ..دیگه عادی شده .... حق دارند ..دلشونو می زنه ..سعی کرد دوباره بتواند به موسیقی گوش دهد ..ماشین حرکتی کرد .....زن گفت :داریم می رسیم خونه ..شوهرم سیزده سال ازم بزرگتره ..عامیانه فکر می کنه ..بعد در حالیکه آدامسش را می جوید ..پرسید :برای ابروهات کدوم آرایشگاه می ری ؟...احساس کرد که عجله ای برای رسیدن نداره اما باید پیاده بشه ..پول را داد و لبخند کوتاهی به رسم آشنایی به زن تحویل داد و پیاده شد ..........زن برایش دست تکان می داد فکر می کرد هم صحبت خوبی پیدا کرده ...ترافیک دوباره او را خوشحال ساخته بود..سرش را زیر انداخت و از کنار ترافیک گذشت ..
reply
|
flag