داستان بلندی است که برای مجله یمان در دانشکده نوشته ام نمی دانم اجازه دارم قسمت قسمت بگذارمش؟ دستشویی دختران طبقه ی سوم
1 از بچگی اعتقاد به راز های نهفته ی اتّفاق ها داشتم یعنی پشت هر اتّفاقی یک راز وجود دارد که اکثراً اسرار آمیزند و مربوط به آن چیز هایی هستند که اکثراً نمی فهمیم . متاسفانه وقتی بزرگ شدم هم این اعتقاد وجود داشت ولی مواظب بودم تا کسی نفهمد . چون اکثراً مردم آن قدر نفهمند که مسخره اش کنند ! حالا وقتی بزرگ شدم یعنی چه؟ یعنی لنگ هایم دراز شده اند و دست هایم شده اندازه ی مجید دلبندم و شاید مهم تر این که فهمیدم وسط آدم ها به چه درد می خورد و شاید سیگار می کشم و... خلاصه درست وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه هنوز اعتقاد به راز های نهفته ی اتفاقات داشتم . از اثرات بزرگ شدن این است که آدم می خواهد هر چیزی را انگل کند ، هر چیزی را صاحب شود ، هر چیزی را ... تو این چیز های من راز های اتفاقات هم بود پس می خواستم همیشه راز هایی را که هیچ کس نمی فهمد بفهمم! بروم سر اصل مطلب . اصل مطلب بر می گردد به وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه ، وقتی در سال دوم توانستم یک کمد تکی بگیرم . کمد های دانشگاه نوعی مراتب قدرت در دانشگاه ماست ! به دلیل دو برابر بودن دانشجو ها و نصف بودن کمد ها شاید فکر کنید باید به هر دو دانشجو یک کمد برسد . اما سخت در اشتباهید . کمد ها شبیه ساز دنیای بیرون ما بودند. اگر خانه های دنیا هم نصف جمعیت دنیا باشد آیا هر دو نفر یک خانه خواهند داشت ؟ یا خانه های افراد مساوی هم است؟ قدرت در جامعه حرف اول را می زند و قانون مهم جامعه این است می خواهی قبول کن نمی خواهی نکن... خلاصه سال دوم یک کمد تکی تمام قد را صاحب شدم ! بزرگ و دراندشت درست مثل خانه های ویلایی با ساحل اختصاصی... امّا فقط یک مشکل داشت ، طبقه ی سوم دانشگاه بود . البته اگر بتوانیم اسمش را مشکل بگذاریم . چرا نمی توانیم؟ چون اولاً عاشق جاهای دنجم . جاهایی که می توانی خیلی راحت با صدای بلند آواز بخوانی ، سوت بزنی... دوّماً را هم برایتان تعریف می کنم عجله نکنید . شاید یک مشکل دیگر هم داشت که شاید آن هم مشکل نباشد (کلاً وقتی زیادی فکر می کنم می بینم اصلاً چیزی به نام مشکل وجود ندارد) و آن این بود که قفلش کلید نمی خواست یعنی وقتی به سمت پاییم می کشیدی خودش باز می شد . برای من حتی یک موهبت بود . کمد مشترک قبلیم قریب به سه بار قفل عوض کرد چون من کلیدش راگم کردم. کمد درست بعد از چند روز از صاحب شدنم دقیقاً برایم همان خانه ی ویلایی شد . وقتی خسته می شدم ، وقتی از شلوغی اطرافم حالم به هم می خورد همین طوری می رفتم سراغش . درش را الکی باز می کردم همین طوری الکی وسایلش زا جا به جا می کردم . بعد از همین چند روز همه چی تویش پیدا می شد : یک ساک تنیس به ضمیمه ی پنجاه تا توپ ، کلی جزوه ، روپوش آزمایشگاه ، یک جفت کفش ، یک چتر برای روز های غافلگیری توسط باران ، یک ظرف عسل که ریخته کف کمد و برای این که به همه چیز نچسبد یکی از این بازی های مکعب روبیک را خورد کرده ریخته ام رویش... درست مثل خانه های ویلایی پرش کرده بودم از خرت و پرت اسرارآمیز که هر کدام برایم خاطره ای را تداعی کند... امّا اصل مطلب کذا اصلاً کمد نیست ! اصل مطلب را از آن جا تعریف می کنم که آخر ترم دوم بود . ما از بچه های آخر ترم هستیم داشتیم چندیم من کتاب و جزوه را فرو می کردیم (در مغزمان) و حسابی درد داشتیم... یک شب که حسابی درد کشیدم گفتم یک سری به کمدم بزنم دلم باز شود . توی راه حسابی خوشگذراندم و داشتم بلند بلند آواز می خواندم وقتی رسیدم طبقه ی سوم آواز به این جا رسید که: We are fucking up the generation , it's cloudy now, it's cloudy now… و داشتم با تمام قوا داد می زدم برق های راهروی طبقه ی سوم خاموش بود و من مطمئن بودم کسی نیست تا به این آواز عرفانی گوش فرا دهد ، همچنان داشتم تکرار می کردم تا رسیدم دم کمد . درش را مثل کافه های کابویی باز کردم و یک نگاهی داخلش انداختم که بژژژژژ... در دستشویی بانوان (در دانشگاه غلط است دختران ) که روبروی کمدم بود باز شد ...
Flagging a post will send it to the Goodreads Customer Care team for review.
We take abuse seriously in our discussion boards.
Only flag comments that clearly need our attention.
As a general rule we do not censor any content on the site.
The only content we will consider removing is spam,
slanderous attacks on other members,
or extremely offensive content (eg. pornography, pro-Nazi, child abuse, etc).
We will not remove any content for bad language alone, or being critical
of a particular book.
دستشویی دختران طبقه ی سوم
1
از بچگی اعتقاد به راز های نهفته ی اتّفاق ها داشتم یعنی پشت هر اتّفاقی یک راز وجود دارد که اکثراً اسرار آمیزند و مربوط به آن چیز هایی هستند که اکثراً نمی فهمیم .
متاسفانه وقتی بزرگ شدم هم این اعتقاد وجود داشت ولی مواظب بودم تا کسی نفهمد . چون اکثراً مردم آن قدر نفهمند که مسخره اش کنند ! حالا وقتی بزرگ شدم یعنی چه؟ یعنی لنگ هایم دراز شده اند و دست هایم شده اندازه ی مجید دلبندم و شاید مهم تر این که فهمیدم وسط آدم ها به چه درد می خورد و شاید سیگار می کشم و...
خلاصه درست وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه هنوز اعتقاد به راز های نهفته ی اتفاقات داشتم . از اثرات بزرگ شدن این است که آدم می خواهد هر چیزی را انگل کند ، هر چیزی را صاحب شود ، هر چیزی را ...
تو این چیز های من راز های اتفاقات هم بود پس می خواستم همیشه راز هایی را که هیچ کس نمی فهمد بفهمم!
بروم سر اصل مطلب . اصل مطلب بر می گردد به وقتی بزرگ شدم و رفتم دانشگاه ، وقتی در سال دوم توانستم یک کمد تکی بگیرم . کمد های دانشگاه نوعی مراتب قدرت در دانشگاه ماست ! به دلیل دو برابر بودن دانشجو ها و نصف بودن کمد ها شاید فکر کنید باید به هر دو دانشجو یک کمد برسد . اما سخت در اشتباهید . کمد ها شبیه ساز دنیای بیرون ما بودند. اگر خانه های دنیا هم نصف جمعیت دنیا باشد آیا هر دو نفر یک خانه خواهند داشت ؟ یا خانه های افراد مساوی هم است؟ قدرت در جامعه حرف اول را می زند و قانون مهم جامعه این است می خواهی قبول کن نمی خواهی نکن...
خلاصه سال دوم یک کمد تکی تمام قد را صاحب شدم ! بزرگ و دراندشت درست مثل خانه های ویلایی با ساحل اختصاصی...
امّا فقط یک مشکل داشت ، طبقه ی سوم دانشگاه بود . البته اگر بتوانیم اسمش را مشکل بگذاریم . چرا نمی توانیم؟ چون اولاً عاشق جاهای دنجم . جاهایی که می توانی خیلی راحت با صدای بلند آواز بخوانی ، سوت بزنی... دوّماً را هم برایتان تعریف می کنم عجله نکنید .
شاید یک مشکل دیگر هم داشت که شاید آن هم مشکل نباشد (کلاً وقتی زیادی فکر می کنم می بینم اصلاً چیزی به نام مشکل وجود ندارد) و آن این بود که قفلش کلید نمی خواست یعنی وقتی به سمت پاییم می کشیدی خودش باز می شد . برای من حتی یک موهبت بود . کمد مشترک قبلیم قریب به سه بار قفل عوض کرد چون من کلیدش راگم کردم.
کمد درست بعد از چند روز از صاحب شدنم دقیقاً برایم همان خانه ی ویلایی شد . وقتی خسته می شدم ، وقتی از شلوغی اطرافم حالم به هم می خورد همین طوری می رفتم سراغش . درش را الکی باز می کردم همین طوری الکی وسایلش زا جا به جا می کردم . بعد از همین چند روز همه چی تویش پیدا می شد : یک ساک تنیس به ضمیمه ی پنجاه تا توپ ، کلی جزوه ، روپوش آزمایشگاه ، یک جفت کفش ، یک چتر برای روز های غافلگیری توسط باران ، یک ظرف عسل که ریخته کف کمد و برای این که به همه چیز نچسبد یکی از این بازی های مکعب روبیک را خورد کرده ریخته ام رویش... درست مثل خانه های ویلایی پرش کرده بودم از خرت و پرت اسرارآمیز که هر کدام برایم خاطره ای را تداعی کند...
امّا اصل مطلب کذا اصلاً کمد نیست ! اصل مطلب را از آن جا تعریف می کنم که آخر ترم دوم بود . ما از بچه های آخر ترم هستیم داشتیم چندیم من کتاب و جزوه را فرو می کردیم (در مغزمان) و حسابی درد داشتیم... یک شب که حسابی درد کشیدم گفتم یک سری به کمدم بزنم دلم باز شود . توی راه حسابی خوشگذراندم و داشتم بلند بلند آواز می خواندم وقتی رسیدم طبقه ی سوم آواز به این جا رسید که:
We are fucking up the generation , it's cloudy now, it's cloudy now…
و داشتم با تمام قوا داد می زدم برق های راهروی طبقه ی سوم خاموش بود و من مطمئن بودم کسی نیست تا به این آواز عرفانی گوش فرا دهد ، همچنان داشتم تکرار می کردم تا رسیدم دم کمد . درش را مثل کافه های کابویی باز کردم و یک نگاهی داخلش انداختم که بژژژژژ...
در دستشویی بانوان (در دانشگاه غلط است دختران ) که روبروی کمدم بود باز شد ...