داستان كوتاه discussion
نوشته هاي ديگران
>
اخبار ادبی
date
newest »


من پیشتر داستانی در مورد برخورد دکتر کدکنی با دواتمردان از یکی از شاگردانش،دکتر پرویز جوان، شنیده بودم که هربار فردی سیاسی به دانشگاه تهران می رفت و علاقه داشت با او ملاقات کند او به نوعی از دانشگاه فرار می کرد. اینبار مثل این که بدجوری استاد را در منگنه قرار داده بودند که از ایران رفت.
ماشاالله هم نخبه هایمان را پر می دهیم و هم اسطوره هایمان را.
می ترسم همینطور بگذرد دپارتمان ادبیات دانشگاه تهران رده هفتم، هشتم باشد و داشگاه لندن و کلمبیا و ... رده های اول و دوم را تسخیر کنند.
دستمان درد نکند


سکوت بخانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
.وسکوت ساکت ماند سرانجام
***
.چشمانم رااشک پر کرده است

یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد
اینست آنچه بر سرمان آمده است.

که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند ؟
کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانیان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟
این دشت سبز نگارین
وین باغ سرشار از عطرهای بهارین
صبح گل افشانی زندگانی ست
اینجا بهشت هزار آرزوی جوانی ست
اینجاست آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ا کاروان شتابنده عمر
لختی درنگی ! درنگی
آن سوی تر چون نهی گام
دشتی همه خار و خاشک و افسردگی هاست
بی روشنا خون خورشید
پوشیده از میغ دلمردگی هاست
هر رفته دل در قفا بسته دارد
لختی درنگی که شاید
بر جو کناری
یک دم توان آرمیدن
وندر زلالین این لحظه های الاهی
موسیقی هستی از چنگ مستی شنیدن
کنون آن منزل کوچ
دور است و در میغ ابهام
نه رهنوردی که از رفتگانش
باز اید آرد حدیثی
نه رهنمونی که بنماید راه
چونین شتابان کجا می روی ... آه
اینجاست
آنجا که دیگر نخواهیش دیدن
ای کاروان شتابنده ی عمر
لختی درنگی درنگی

که ز مینای شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
استاد کدکنی
اتفاق جدیدی نیافتاده است.
سالهاست که ما فرهیختگان واقعیمان را از کشور گریزانده ایم.
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی آخرین نفر نخواهد بود؛ تا....
سالهاست که ما فرهیختگان واقعیمان را از کشور گریزانده ایم.
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی آخرین نفر نخواهد بود؛ تا....

چه خر شانس بودن که گیر جمهوری اسلامی نیفتادن"
محمد جان زیاد دلت را خوش نکن
فکر کنم حدود دو سال پیش تاجیک ها مدارکی را به یونسکو ارائه کردند و ثابت کردند که زرتشت از تبار آنهاست و دزدیدند، بردنش و گروه دیپلوماسی و فرهنگی ما هم دست روی دست گذاشت و نگاه کرد و یا شاید کمی هم تشویق کرد که آقا مال خودتان، قابل شما را ندارد
فکر کنم به همین منوال بگذرد سعدی و حافظ و مولانا و فردوسی و ... مثل آثار باستانیمان که در موزه های خارج از ایران بیشتر است تا در موزه ایران باستان، می برند و مال خودشان می کنند و خیالمان راحت می شود که دیگر چیزی نداریم که از دست بدهیم. می رویم می نشینیم سرجایمان
فقط رفتي اگر از اين بيابان
سلامم را رسان لطفا به باران
شكوفه هم اگر ديدي چه بهتر
نشد ،دريا، سحر ، سارا ، صنوبر
...
سلامم را رسان لطفا به باران
شكوفه هم اگر ديدي چه بهتر
نشد ،دريا، سحر ، سارا ، صنوبر
...
روزنامه دنیای اقتصاد،یک شنبه 8 شهریورماه 1388 ،ص 30
شفیعی کدکنی از ایران رفت
سفرت بخير، اما ...
یاسین نمکچیان
شاید مسافران فرودگاه بینالمللی امام خمینی (ره) هم نميدانستند پیرمردی که چمدان به دست کنارشان ایستاده تا پلههاي هواپیما را بالا برود و برای همیشه با دلبستگیهاي سرزمین مادریاش خداحافظی کند، کسی است که فرهنگ این سرزمین مدیون سالها از خود گذشتگی اوست و آنگاه ما اینگونه بیسروصدا از دستش دادهایم.
شاید مسافران پنجشنبه شب فرودگاه بینالمللی امام نميدانستند آوازخوان «کوچه باغهای نیشابور» برای اینکه دیگر طاقت خیلی چیزها را نداشت مجبور شد اسباب اثاثیهاش را جمع کند و به رفتنی تن بدهد که یک عمر از آن گریزان بود.
پنج شنبه شب گذشته دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و پژوهشگر برجسته، تهران را به مقصد آمریکا ترک کرد تا فصل تازهای را در آغاز دهه هفتم زندگیاش پیش بگیرد، اما تردیدی وجود ندارد که صندلی خالی آقای دکتر، سالها در دانشگاه تهران خالی خواهد بود و دانشجویان حسرت روزهایی را خواهند خورد که مثل برق از کنارشان گذشته است. کسی شک ندارد که شفیعی کدکنی برای جامعه فرهنگی ایران ارزشمندتر از تصور خیلیها بود؛ هرچند هیچ عکاس و خبرنگاری در فرودگاه حاضر نبود تا رفتن همیشگی او را به تصویر بکشد و کسی غیر از خانوادهاش برای بدرقه او نرفته بود. خبر رفتن شفیعی کدکنی به آن سوی آبها زمستان گذشته دهان به دهان چرخید، اما کسی آن را جدی نگرفت. ماجرا از این قرار بود که استاد در یکی از کلاسهاي درسش قصد خود برای عزیمت به خارج از کشور را مطرح میکند و از دانشجویان ميخواهد تا کارهای نیمه تمامی را که به او مربوط ميشود، انجام دهند. آن روزها یکی از دانشجویان حاضر در آن کلاس خبر را با خبرنگار یکی از روزنامهها مطرح ميکند و نگران اتفاقی است که قرار است شکل بگیرد. رفتن شفیعی کدکنی آن روزها برای اولین بار در یکی از وبلاگها منتشر شد، ولی کسی جدیاش نگرفت. رسانهها از یک طرف اصل خبر را شایعه نویسنده وبلاگ ميدانستند از طرفی دیگر نميتوانستند به راحتی از کنارش بگذرند. حتی همین اواخر یکی از نشریات تقریبا زرد یک بار دیگر به قول خودش به آن شایعه دامن زد و یادآور شد که خوشبختانه خبر تنها در حد شایعه باقی مانده است. همه چیز همینگونه گذشت تا یکی از روزهای هفته گذشته فیض شریفی شاعر و منتقد شیرازی و از دوستان چهره بلند آوازه ادبیات ایران یک بار دیگر خبر رفتن شفیعی کدکنی را برای نویسنده همان وبلاگ تشریح کرد. انگار شفیعی کدکنی با تلفن از دوستانش خداحافظي ميکرد. به هرحال آنقدر دست روی دست گذاشتیم و منتظر ماندیم تا بالاخره اتفاقی که نباید افتاد و شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پریستون ترجیح داد زندگیاش را در آمریکا ادامه بدهد و در همان جا به تدریس بپردازد. او اولین استاد برجستهای نیست که رفتن را به ماندن ترجیح داد؛ اما تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد. شاید هم از مهمترین استاد دانشگاههاي ایران به شمار بیاید که تاکنون ترک وطن کرده است. پنجشنبه گذشته شفیعی کدکنی آخرین لحظات تهران را با دوستان قدیمیاش مرتضی کاخی و محمد رضا حکیمی و خانوادهاش گذراند. انگار دعوت دانشگاه پریستون یکساله است، ولی چون شفیعی گرین کارت دارد قصد کرده سالهاي بیشتری را در آمریکا بگذراند. جامعه دانشگاهی ایران یکی از علمیترین چهرههایش را از دست داد. برای آنهایی که مثل مرتضی کاخی یک عمر را با شفیعی گذراندند این روزها، به تلخی زیتونهاي رودبار ميگذرد. حتما تا چند وقت دیگر که دانشگاهها پس از تعطیلات تابستانی کار خود را شروع کنند روزهای تلخ دانشجویان دانشگاه تهران هم آغاز میشود که ناگهان با صندلی خالی استادی روبهرو خواهند شد که یکسال و اندی پیش بارها روی آن نشسته بود و خداحافظی قیصر را اشک ریخته بود. مهرماه که بیاید تازه روزهای تلخ آغاز میشود و خیلیها تنها ميایستند و زمزمه ميکنند:
«به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کوير وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران، / برسان سلام ما را»
منبع
http://www.donya-e-eqtesad.com/Defaul...