داستان كوتاه discussion
171
date
newest »


خودش رو داده بود به دست باد...
اونم پيچيده بود دورش و محكم بغلش كرده بود كه چشمش افتاد به ابري كه بالاي سرش بي حركت ايستاده بود. عاشقش شده بود و دستهاشو رو براي در آغوش كشيدنش باز كرده بود!
حالا بايد با اين دو دلي چيكار مي كرد؟
كاش به باد بله نگفته بود...
كاش چشمهاش هيچ وقت ابر رو نديده بود...
كاش اينقدر هوس باز نبود...
كاش هواي پرواز نداشت...
اونم پيچيده بود دورش و محكم بغلش كرده بود كه چشمش افتاد به ابري كه بالاي سرش بي حركت ايستاده بود. عاشقش شده بود و دستهاشو رو براي در آغوش كشيدنش باز كرده بود!
حالا بايد با اين دو دلي چيكار مي كرد؟
كاش به باد بله نگفته بود...
كاش چشمهاش هيچ وقت ابر رو نديده بود...
كاش اينقدر هوس باز نبود...
كاش هواي پرواز نداشت...
نگاه می کنه
ببینه اگه هواپیمایی در حال سقوطه
چوپان دروغگو رو خبر کنه
امداد بیاره
ببینه اگه هواپیمایی در حال سقوطه
چوپان دروغگو رو خبر کنه
امداد بیاره

هوای آنها را استشمام میکرد
در زانوهایش احساس سستی می کند
آه کاشکی اینجا بودی
و او می دیدی
همانطور که من دیدم

نمیخوامش
با همه این زیبایی ها نمیخوامش
من هنوز زیبایی خودت رو یادم نرفته که این زیبایی ها فریبم بده
هنوز عطرت از سرم نپریده که عطر گلهای وحشی رو به رخم میشکی
میخوام برگردم
میشنوی؟
آره میدونم که میشنوی
خواهش میکنم، تو همیشه مهربون بودی
خواهش میکنم بذار برگردم
زانوهام دیگه توان موندن نداره
[image error]
سايز بزرگتر:
http://fc07.deviantart.com/fs46/f/200...