داستان كوتاه discussion
رباعیات خیام
date
newest »


+++++++++
برخيز و بيا بتا ب براي دل ما حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم زان پيش که کوزهها کنند از گل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش کن تو اين دل شيدا را
می نوش بماهتاب اي ماه که ماه بسيار بتابد و نيابد ما را

لیک فروشنده ی بهشتم به دو جو
دانی که پس از مرگ کجا خواهی رفت
یک جام دگر آر هر کجا خواهی رو
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
این حرف معما نه تو خوانی نه من
هست در پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بیافتد نه تو مانی و نه من
خیام شاعری بود دوهزار سال بزرگتر از زمانه ی خودش

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو هر آنچه می نمایی هستی؟
***
گر مِی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که مِی می نخوری
صد لقمه خوری که مِی غلام ست آن را

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم؟
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو به کاسه مِی، از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم

مِی خوردن من به نزد او سهل بود
مِی خوردن من حق ز ازل می دانست
گر مِی نخورم علم خدا جهل بود
خیام؟
آیا شما فکر می کنید آن طور که اروپایی ها فکر می کنند و به خاطر این فکرشان هم خیام را بزرگ می دارند، خیام نیهیلیست بود؟
آیا شما فکر می کنید آن طور که اروپایی ها فکر می کنند و به خاطر این فکرشان هم خیام را بزرگ می دارند، خیام نیهیلیست بود؟

قابلی نداشت
;)
پس امیدوارم بازم از رباعیات اینجا بذاری

من در عجبم که آن کجا خواهد بود
آنجا که تویی عذاب آنجا نبود
آنجا که تونیستی کجا خواهد بود
نیهیلیست؟


به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
***
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
***
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود

من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
***
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
***
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولي ست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشد
فرداست بهشت بینی همچون كف دست

من هـــیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهـــل بهشت کـــرد یا دوزخ زشت
جــامی و بـــتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

وان تازه بهار زندگانی طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او کی آمد کی شد

قابل ِ دوست را ندارد! و دلشادم که مورد طبع و نظر باشد
;-)
دل دوست كجاست
تكيه گاه مي خواهم
ماريا جان مثل هميشه عالي
تكيه گاه مي خواهم
ماريا جان مثل هميشه عالي
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟
***
تا چند زنم به روی دریاها خشت؟
بیزار شدم ز بت پرستان ِکنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد شد؟
که رفته به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست