داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
عروس - ویرایش جدید
date
newest »
newest »
message 1:
by
Farzan
(new)
Feb 03, 2009 12:27AM
لباسش روی زمین کشیده می شد اما اهمییتی به لباسش نمی داد فقط دلش می خواست لذت پوشیدن این لباس را تجربه کنه . با کفش های پاشنه بلندش روی سنگ هایی که انگار با او سر جنگ داشتند راه می رفت . دسته گلش مثل تکه ای کاغذ سبک شده بود . توی باغ داشت می دوید البته نه از سر ناراحتی بلکه از سر خوشحالی چون از سر سفره ی عقد فرار کرده بود . چون دیگه مردی که چند دقیقه پیشش نشسته بود را دوست نداشت و دسته گلی که هم توی دستش بود را به عقب پرتاب کرد تا شاید عروس بعدی که از سر سفره عقد فرار میکنه اونو بگیره
reply
|
flag
*
ولی یه مرده گنده که احتمالا باباش بودگل و تو هوا گرفت و بعد خواباندن 2 تا چک محکم روی صورتش چنان که آرایشش روی صورتش ت...ن شد دستای کوچک دخترشو کشید طوری که دست دختر نزدیک بود از کتف در بره خوشحالی از صورتش فرار کردوآرزو کرد که ای کاش یک دختر زشت و ترشیده بود تا مجبور نشه به عقد اون لات بی سرو پای معتاد در بیاد همون حین که می خواستم ببینم بقیه اش چی می شه یکی که گمونم داداش عروس بود چنان زد پشت گردنم که هنوز درد می کنه گفت تو دیگه کی هستی با این ریخت مریخیت ؟از فامیلای خل و چل دامادی؟اینجا چی می خوای؟گفتم من داستان نویسم یعنی ببخشید دانای کلم گفت گ...ی با لگد منو از باغ انداخت بیرون من دیگه نفهمیدم چی شد
Mod
کوروش کلی خندیدم اینو باید به ته داستان اضافه کنم
Mod
اینکه می نویسی حالا چه روی کاغذ و چه به وسیله کامپی.
چه با اشکال چه بی اشکال چه کم اشکال.
مهم نوشتنه مهندسسسسسسسسس
فعلا به پسوند مهندس عادت ندارم بذار یه چند وقت ازش بگذره شاید عادت کردم
باید چند سال بگذره من با تجربه بشم آن وقت اسم مهندس برام آشناتره مهدی خان چشمت چطوره ؟
