شامل دو کتاب خلیل جبران یکی به نام پیامبر و دیگری به نام دیوانه. خلیل جبران در کتاب پیامبر یک شهر خیالی به نام ارفالس خلق کرده است و داستان درباره فردی به نام مصطفی است که پس از ۱۲ سال زندگی در این شهر قصد دارد آنجا را ترک کند و هنگام خداحافظی با مردم شهر به سوالاتشان جواب میدهد. این سوالات موضوعاتی مانند زناشویی، دوستی، درد و... را در برمیگیرد که مصطفی به آنها پاسخ میدهد. کتاب دوم دیوانه نام دارد. روای دیوانه شده و کتاب از زاویه دید او نوشته شده است. حقیقت، عشق، بخشش، اندوه، کار، لذت، مرگ، آزادی و ... موضوعاتی ست که در این کتاب طرح میشود.
Kahlil Gibran (Arabic: جبران خليل جبران) was a Lebanese-American artist, poet, and writer. Born in the town of Bsharri in modern-day Lebanon (then part of Ottoman Mount Lebanon), as a young man he emigrated with his family to the United States where he studied art and began his literary career. In the Arab world, Gibran is regarded as a literary and political rebel. His romantic style was at the heart of a renaissance in modern Arabic literature, especially prose poetry, breaking away from the classical school. In Lebanon, he is still celebrated as a literary hero. He is chiefly known in the English-speaking world for his 1923 book The Prophet, an early example of inspirational fiction including a series of philosophical essays written in poetic English prose. The book sold well despite a cool critical reception, gaining popularity in the 1930s and again, especially in the 1960s counterculture. Gibran is the third best-selling poet of all time, behind Shakespeare and Lao-Tzu.
سالها از زمانی که جیشم را میکردم،کوله پشتی ام را پر از کتاب میکردم و مانند اکبر عبدی در فیلم: “باز مدرسم دیر شد “به سوی مدرسه فرار میکردم گذشته است...
البته هنوز هم جیش میکنم، اما دیگر به سوی مدرسه فرار نمیکنم... از حق نگذریم ،همان فرار کردنهایم به سوی مدرسه هم از علاقه ام به مدرسه و درس و مشق نبود. بلکه فرار میکردم تا آن ناظم تخمی سر صف با یک سیلی جلوی ۵۰۰ دانش آموز به استقبالم نیاید. کاش با یک سیلی ماجرا حل و فصل میشد ،قسمت بد ماجرا توهینها و تخریبهایش بود.اما اگر بخواهم فیلسوفانه به آن جریان نگاه کنم ،در واقع کاریست که در جهان امروزی با انسان میشود.انسان تحقیر میشود هر لحظه ،آنقدر کم اهمیت جلوه داده میشود تا خودش هم به این نتیجه میرسد که واقعا گوهی نیست. این چیزیست که در سیستم آموزشی ما، به بهترین نحو ممکن آموزش داده میشود.
سعی میکردم زود برسم به صف .وارد کلاس میشدم ،معلم های زیادی داشتیم .بدترین آنها معلم ریاضی بود،آن دیوث نیچه ای بود که به سراغ زنان میرفت... تازیانه اش هم یک خط کش فلزی بود...اوووووف....واااااای....نهههههه....گوه خوردم.... هنوز هم کف دستهایم درد میکنند. اگر تا آخر عمر هم به مادرش فحش بدهم باز کم است.البته این یک شوخیست من او را حلال کرد،خدا او را ببخشد. اما او باعث شد که تا به امروز هم جدول ضرب را یاد نگرفته باشم،از هرچه عدد است میترسم ،باور کنید اگر به درس ریاضی در کلاس نهضت سواد اموزی هم بروم آنجا هم این درس را مردود میشوم. خنگ نیستم ،اما آن ترس مرا از اعداد دور میکرد و میکند و خواهد کرد. حالم از مدرسه بهم میخورد اما آن وسط از دار دنیا یک مادر داشتم که فقط میگفت بخوان بخوان بخوان.درست مانند خداوندی که به پیامبری بیسواد میگفت بخوان بخوان بخوان... بیچاره مادرم فکر میکرد اگر درس بخوانم برایم در شرکت نفت جا رزو کردهاند. راستش نه تنها ریاضی بلکه از هر درسی عقم میگرفت ،بجز درس ورزش :) که البته اسم آن را هم نمیشود درس گذاشت چرا که به ما یک توپ میدادند و ۲۰ و اندی کصخول آن را دنبال میکردیم .قبلا در کوچه به ما یاد داده بودند که آن توپ باید وارد سوراخی شود تا تو پیروز شوی. در نتیجه آموزش فوتبال را هم قبلا دیده بودیم. اما بهترین معلم معلم ادبیات بود.نه برای اینکه ادبیات را دوست داشتم نه.بلکه برای اینکه معلم اسکولی بود یا شاید هم خودش را میزد به اسکولیت .مهربان بود ،زندگی را شل کرده بود ،اهل دود و دم هم بود. بیست دقیقه درس میداد آن هم چه درسی ،فعل و ماضی و مضارع و بیت و قافیه و مصرع و تلمیح و از این دست کصشرها... هیچکس هم اصلا گوش نمیداد که ببیند چی تلاوت میکند. او هم برایش مهم نبود که چه کسی توجه میکند یا نه. من همیشه با خودم میگفتم ک... رم تو ماضی و مضارع و استمراری اخه این کصشرا به چه درد میخورد. و گوشی را باز میکردم هندزفری میزدم و یک پورن نگاه میکردم. خیالتان راحت انتهایش به ج..ق ختم نمیشد. یک بار گفت هوی علو ،گوشی رو بزار کنار و صفحه ۲۵ رو تو بخون ... کتاب را از بغلی گرفتم و شروع کردم به خواندن تا رسیدم به یک اسم. امروز بعد از چند سال دوباره برگشتم به آن اسم. آن اسم جبران خلیل جبران بود. جبران خلیل جبران. هنوز هم وقتی این اسم را تکرار میکنم خودم را در آن کلاس تصور میکنم.چقدر ذوق کردم که آن اسم را من خواندم. چقدر خوشحالم که بعد از چند سال باز برگشتم به آن اسم تا ببینم که او که بود و چه کرد ! ممنون آقای میهن پرست.شاید اگر تو نبودی ان اسم جذاب را من نمیخواندم . و حالا این کتاب در دستم تمام نمیشد.پنج ستاره به معلم هایی که آموختند.چه جبران ،چه آقای میهن پرست.
۴ می ۲۰۲۱ هرچقدر از خوب بودن این کتاب بگم، کم گفتم!:)
۶ ژانویهٔ ۲۰۲۳ نمیدونم شما هم برای خودتون رسم شخصی (!) دارید یا نه. دی ۹۷ بود. فردای روزی که شناسنامه میگه زاده شدم، امتحان نگارش داشتم برای همین خواستم به خودم یه کیفی بدم و یه روز درسی نخونم. رفتم سراغ کتابخونهٔ مامان و گفتم کتابی بده که به انشایی که قراره بنویسم کمک کنه. «بالهای شکسته» از خلیل جبران رو داد و اونموقع به اون کتاب دلباختم. چندماه بعدش دیدم که عه! تولد نویسنده هم که بود! و دیگه این برام مونده که همیشه این موقعها از جبران خلیل جبران بخونم، حتی شده اگه چندمین بازخوانی باشه.
پن: من دربارهٔ دنیای بعد مرگ نمیدونم. نمیدونم بعدش تموم میشیم، هیچ میشیم و جسممون تجزیه میشه یا اینکه چیز دیگری هست. اما فکر میکنم الان پیامبر همراه باد میرقصه، توی دشت و کوه میگرده و با خورشید حرف میزنه. شاید شده سیب و شاید هم تاکستان. شاید هم زنی دیگر او را باز زاییدهاست.
۶ ژانویهٔ ۲۰۲۴ «کیست که بیاندوه از تنهایی و درد خود جدا شود؟» چی دارم که بگم؟
۶ ژانویه ۲۰۲۵ (برابر با ۱۷ دی ۱۴۰۳، تاک) مثل کتاب مقدس باهاش رفتار میکنم؛ جبران خلیل جبران پیامبره و دوست دارم باهاش زندگی کنم. زیبا، زیبا...
آنگاه ستاره شناسی گفت ای استاد، درباره زمان چه میگویی؟ و او پاسخ داد شما میخواهید زمان را که بی اندازه و اندازه ناپذیر است اندازه بگیرید می خواهید رفتارتان و حتی روحتان را از روی ساعت ها و فصل ها راه ببرید از زمان رودخانه ای می سازید و در کنارش می نشینید تا گذر آن را تماشا کنید اما آنچه در وجود شما بی زمان است از بی زمان بودن زندگی آگاه است، و می داند که دیروز همین خاطره امروز است و فردا رویای امروز ... اما اگر ناگزیر باید زمان را در اندیشه خود با فصل ها اندازه بگیرید، پس بگذارید که هر فصلی همه فصل های دیگر را در بر بگیرد، و بگذارید که امروز گذشته را با یاد در بر بگیرد و آینده را با رغبت
و گفت با ما از لذت سخن بگو و او در پاسخ گفت لذت ترانه آزادی است اما آزادی نیست شکفتن خواهش های شماست اما میوه آنها نیست ژرفایی است که بلندا را فرا می خواند، اما خود نه ژرف است و نه بلند در قفس مانده ای است که به پرواز در می آید اما فضای فروبسته نیست آری، به راستی لذت ترانه آزادی است و من آرزو می کنم که شما آن را از ته دل بسرایید؛ اما نمی خواهم که در این سرایش دل خود را ببازید
"پیامبر و دیوانه"اثری که حاصل عمر خلیل جبران ونهایت افکار و سخنان این نویسنده ست... در "پیامبر"خلیل جبران با جهان بینی مثبت و با تکیه بر سرشت و ذات مشترک و امیدوار انسانیت مینویسه,که این در سلیقه من نیست(لمن تقول؟) اما در نوع خودش خوبه و معتقدان بهش قطعا مفید و مناسب میبیننش.. به جرئت از کتاب های فوق زرد روانشناسی بسیار بهتره..
"دیوانه"ایده های خوبی داره..بعضی قسمت هاش با ظرافت خاصی نگاشته شده و لذت بخشه..محتوای "دیوانه"را بسیار دوست داشتم..
توفیق اجباری شد امروز این کتاب رو که نزدیک بهیکسال هست تو کتابخونهام بود رو بخونم. حالا چرا توفیق اجباری؟
موعد تسویه دانشگاه رسیده و گویا باید این کتاب رو که از کتابخونه دانشگاه قرض گرفته بودم برای تسویه ببرم پس بدم.
امروز تو جاده شروع کردم بهخوندنش و بهحدی خوندنش لذتبخش بود برام و چسبید که نگم!
قبلش فکر میکردم کتابی هستش که هایپ شده و کلیشهای هست مطالبی که داره.
بعد خوندنش دیدم چقدر اشتباه میکردم و حتی با اینکه من ادبیات عرفانی نمیخونم ولی اینیهمورد که در زمره ادبیات عرفانی قرار میگیره روحم رو جلا داد.
جِبران خلیل جبران این کتاب رو که شامل دو کتاب پیامبر و کتاب دوم دیوانه هست با قلمی بهشدت شاعرانه و زیبا بهتحریر درآورده.
کتاب اول داستان "المصطفی" هست که بهاصطلاح پیامبر فرضی خلیل جبران هستش و بعد از ۱۲ سال زندگی با مردم اُرفالس قرار هست که ترک کنه شهر رو و در آستانه ترک کردن مردم سوالاتی رو درباب مسائل روزمره ولی بنیادین از المصطفی میپرسن و جوابهایی که میداد رو واقعا دوس داشتم.
کتاب دوم یعنی دیوانه هم با روایت فردی که دیوانه شده شروع میشود. و با داستانهای کوتاه زیبای دیگری ادامه پیدا میکند.
هرچند میشه گفت این کتاب نمادهای زیادی هم داشت که تحت تاثیر افکار انقلابی خلیل جبران در دورانی که کشورش لبنان تحت سلطه حکومت عثمانی قرار داشت نگاشته شده است.
تشبیهات و استعارههای نوشتار خلیل جبران واقعا زیبا و چشمنواز بودن.
از ترجمه شاهکار و فوقالعاده استاد دریابندری هم نگذریم که زیبایی شاعرانه متن رو با ظرافت و مهارت هرچهتمامتر به زبان فارسی ترجمه کرده بود.
کلافه و خالی از حوصله (نمی دونم این بدتره یا یه حوصله که تا حد سر رفتن پر شده ) کتاب رو از اتاقش برداشتم و شروع کردم به خوندن. یادمه نمی تونستم بزارمش زمین! بعدم تص��یم گرفتم این کتاب رو تو اولین فرصت هم واسه خودم تهیه کنم و هم به دوستم هدیه بدم: عارفه. اون موقه ها اول دبیرستان بودیم.... پارسال بعد از چهار سال، بازم این کتاب رو تهیه کردم و این بار به دوستی دیگه هدیه دادم. پ.ن: جبران خلیل جبران رو دوست دارم (: پ.ن: اگه نخوندینش پیشنهاد می کنم.
این کتاب مجـموعه ای از روایتها و داستانهای عرفانی اخلاقی ست که به مسائل و مفاهیم انسانی می پردازد و دیدگاه بسیار خوش بینانه ای به انسان و ذات او دارد کتاب پیامبر در قالب سخنان و پندهای یک عارف با مردم یک سرزمین بیان شده و دیوانه به صورت داستانها و تمثیل های کوتاه و مجزا
و هستند کسانی که می دهند و از دهِش دردی نمی کشند، حتی شادی هم نمی خواهند و نظری به ثواب هم ندارند این ها چنان می دهند که در آن دره ی دور دست بته ی مورد عطرِ خود را در فضا می پراکند ، با دسـت این کسان اسـت که خــداوند سـخـن می گـوید . و از پـسِ چـشــمِ این کسان اسـت که او به زمـین لبخـند می زنـد
....... مترسک یک بار به مترسکی گفتم « لابد از ایسـتادن در این دشـتِ خلوتناک خسته شده ای» گفت «لذتِ ترساندن عـمـیق و پایدار اسـت ، من از آن خسـته نمی شوم «دمی اندیشیدم و گفتم « درست است؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام «گفت « فقـط کسانی که تـن شان از کاه پُـر شـده باشد این لذت را می شناسند ، آنگاه من از پیـشِ او رفتم . و ندانسـتم که منظورش سـتایش از من بود یا خـوار کردنِ من . یک سال گذشـت و در این مدت مترسـک فیلسـوف شد هنگامی که باز از کنار او می گذشـتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه می سـازند
مهر چیزی نمیدهد مگر خود را، و چیزی نمیگیرد مگر از خود. مهر تصرف نمیکند، و به تصرف در نمی آید؛ زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است. هنگامی که مهر می ورزید مگویید 'خدا در دلِ من است' بگویید' من در دلِ خدا هستم.'
کتابی نبود که من خوشم بیاد و جذبش بشم , بیشتر درباره ی نصیحت های یک پیامبر به وقت ترک یک دیار بود و درباره ی هرچیزی که مردم از او میخواستن نصیحتشون میکرد
چقدر این کتاب زیبا بود... درست یادم نیست، که قبلا کامل خونده بودمش یا نصفه...خیلی جاها برام آشنا بود... و خیلی جاها تازگی داشت...و من خیلی لذت بردم ازش...
پیامبر
دلم میخواد تک تک جمله هایی که دوست داشتم رو میشد اینجا مینوشتم... چقدر پیامبر دوست داشتنی بود... و چقدر حرفهاش دلنشین...
وقتی از مهر حرف میزنه: مهر چیزی نمیدهد مگر خود را، و چیزی نمیگیرد مگر از خود. مهر تصرف نمیکند، و به تصرف در نمیآید؛ زیرا مهر بر پایه مهر استوار است.
یا وقتی از زناشویی میگه: درکنار یکدیگر بایستید، اما نه تنگاتنگ؛ زیرا ستون های معبد دور از هم ایستادهاند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایهی یکدیگر نمیبالند.
و وقتی از دَهِش میگه: نخست کاری کن که خود سزاوار دادن و دارای دست دهش باشی. زیرا که به راستی زندگیست که به زندگی میدهد، و تو که خود را دهنده میپنداری شاهدی بیش نیستی.
و وقتی از شادی و اندوه میگه: شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست. چاهی که خنده های شما از آن برمیآید، چه بسیار که با اشک های شما پُر میشود.
و از درد: بسیاری از دردهایتان را شما خود برگزیدهاید. این داروی تلخیست که با آن طبیبِ درونِ شما خویشتنِ بیمارتان را درمان میکند. پس به این طبیب اعتماد کنید و داروی او را با صبر و آرام بنوشید: زیرا که دست او را، گرچه سخت و سنگین باشد، دست مهربانِ ذاتِ ناپیدا رهبری میکند، و جامی که او میآورد، گرچه لبهاتان را بسوزاند، از گلی ساخته شدهست که کوزهگر دهر آن را با اشکِ پاکِ خود سرشته است.
و دوستی: دوست تو نیازهای برآوردهی توست. کشتزاریست که در آن با مهر تخم میکاری و با سپاس از آن حاصل برمیداری. سفرهی نانِ تو و آتشِ اجاق توست. زیرا که گرسنه به سراغ او میروی و نزدِ او آرام و صفا میجویی. ... و زنهار که در دوستی غرضی نباشد، مگر ژرفا دادن به روح. زیرا مهری که جویای چیزی جز باز نمودنِ رازِ درون خود باشد، مهر نیست؛ دامیست گسترده، که چیزی جز بیهودگی در آن نمیافتد.
و من چقدر دوست دارم این حرفها رو دربارهی خوبی و بدی: شما هرگاه با خویشتنِ خویش یکی باشید، خوبید. آنگاه که با خویشتن خویش یکی نباشید، بد نیستید. زیرا خانهای که در آن خلاف افتاده باشد، کنام دزدان نیست؛ خانهایست که در آن خلاف افتاده است. ... شما به هزار گونه خوبید، اما آنگاه که خوب نیستید، بد نیستید، تنها تَن بِهِل و تنآسانید. ... خوبیِ شما در خواهشیست که از برای رسیدن به خویشتن بزرگ خویش دارید، و این خواهشیست که در همهی شما سرشته است.
و زیبایی: نقشیست که با چشم بسته هم میبینید و نواییست که با گوش بسته هم میشنوید.
خیلی لذت بردم از خوندن هر صفحه...
دیوانـه
این داستان های کوتاه و خیلی سادهای که تو دیوانه میخونیم فوق العادهان... ظاهر قصه شاید ساده باشه...ولی میشه یه دریا پشتشون پیدا کرد... بعضی وقت ها داستان به قدری ساده و به قدری عمیقه...که با خودم فکر میکردم الان گریه ام میگیره...
خیلی دوست داشتم این کتاب رو...خیلی... از اون کتاباس که باید دوباره خونی بشه...
۲۳تیر۴۰۴- کتاب پیامبر و دیوانه اثر جبران خلیل جبران نویسنده لبنانی بزرگ شده آمریکا ( که در آمریکا به خاطر سبک و شیفتگی خاصی که در آثارش (هم نویسندگی هم سیاه قلم) داشت بین هنرمندان و منتقدین آمریکایی معروف شد) کتاب از دو بخش پیامبر و بخش دیوانه تشکیل شده که هر کدام قسمت ها و موضاعات متفاوتی دارند ، قسمت پیامبر حالتی عرفانی ( از نامش هم مشخص است) دارد و درباره فردی است که بعد از سالها ماندن در میان مردمی حال میخواهد به زادگاهش ( احتمالا جهان دیگر ) برود و قبل از رفتن به خواست مردم شهر حرفهایی در باب هایی مثل مهر و دوستی و قانون و آزادی میزند ( مثل حرفهای آخر و وصیت این شخص) نویسنده از این داستان استفاده کرده تا حرفهای خودش را در قالب فردی مقدس بگوید و انصافا هم حرفهای زیبایی میزند و اگر کمی به فلسفه علاقه داشته باشید از این کتاب لذت میبرید 🌟 خودِ من خیلی دلم برای خوندن فلسفه تنگ شده بود و برای همین خیلی لذت بردم و حتی قسمتهایی که دوست داشتم رو تماما یادداشت کردم ، این کتاب رو از کتابخونه گرفتم اما شاید در آینده به قفسهی کتاب های خودم هم اضافه شد چون کتابیه که دوست داری چند وقت یه بار لاشو باز کنی و بین جملاتش سیر کنی ـ زیاده گویی شد ؛کتاب ،تلفیقی از فلسفه و کمی عرفان و لذت بخش بود جوری که در یک روز آن را قورت دادم و حس میکنم از اون دسته کتابهایی بود که حداقل نیاز بود آدم یک بار بخواند . پ.ن: ترجمه مترجم هم واقعا واقعا خوب بود
هنگامی که از دوست خود جدا می شوی غمگین مشو زیرا آن چیزی که تو در او از هر چیزی دوست تر می داری در غیبت او روشن تر می باشد. * من جوینده سکوت ها هستم. * از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام. آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.*
زبان من زبان جهانی بود که از آن آمده بودم. * دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم. *
بخش پیامبر دربارهی برگزیدهای هست که وقتی داره از شهر میره ، به سوالاتی که ازش پرسیده میشه جواب میده ، سوالها از مسائل روزمره و اساسی زندگی هستن و هر سوال یک بخش رو تشکیل میده پاسخهایی که برگزیده میده دلنشین ، روان و عمیق هستن بخش دیوانه با چگونه دیوانه شدن راوی شروع میشه در این بخش نسبت به بخش پیامبر بیشتر از استعاره و نماد استفاده شده و داستانها با اینکه ساده و کوتاه بیان شدهاند نیازمند فکر و تحلیل هستند در کل کتاب کم حجم ، لطیف ، دلنشین ، دوستداشتنی و پر از جملات زیباست که مسائل اخلاقی و فلسفی رو بیان میکنه
بی ستاره بودن بهترین پاداش برای جبران است او و اثرش به قضاوت امثال من نیازی ندارد. چند ستاره باید داده شود تا آن چنان که شاید تحسین شده باشد؟ ما برای قضاوت زودیم! و برای آفرین گفتن بس کوچک... آیا سکوت نشان بهتری نیست؟ و بی انصافی ست که دستان مردی را نادیده بگیریم و یا گزینشی سلیقه وار انجام دهیم، انتقاد چیز خوبی است و نقد منصفانه با رعایت اصول اخلاقی و آریایی اصیل زیبا ست پس بی ستاره باد این اثر! وبه امید آن که خوبان به دیده خوب بدان بنگرند... بهار
پیامبر شرح مهربانی و شیرینیست، پیامبر حکایت از زیبایی رنگ خون دارد که از پس سوزش زخم زاییده میشود و دیوانه نگاهی تاریک و تلخ و زننده، اما طعنه گو و جسور دارد
شکست، شکست من، تو پیش من از هزار پیروزی عزیزتری و در دل من از همهٔ افتخارهای این جهان شیرینتر. شکست من، خودشناسی من و سرپیچی من از توست که میدانم هنوز جوانم و پای چابک دارم …
يک روز سگِ دانايي از کنارِ يک دسته گربه ميگذشت. وقتي نزديک شد و ديد که گربهها سخت با خود سرگرماند و اعتنايي به او ندارند، واايستاد. آنگاه از ميانِ آن دسته يک گربة درشت و عبوس پيش آمد و گفت: «اي برادران دعا کنيد؛ هرگاه دعا کرديد و باز هم دعا کرديد و باز هم دعا کرديد و کرديد، آنگاه يقين بدانيد که بارانِ موش خواهد آمد.» سگ چون اين را شنيد در دلِ خود خنديد و از آنها روبرگرداند و گفت: «اي گربههاي کورِ ابله، مگر ننوشتهاند و مگر من و پدرانم ندانستهايم که آنچه به ازاي دعا و ايمان و عبادت ميبارد موش نيست بلکه استخوان است.»
چگونه دوست بدارم کسی را که از عشق سخن نمیگوید، گویی که از ابتدا وجود نداشته؟ روزی را به یاد میآورم که در کتابی مقدس بهدنبال عشق بودم، هیچ نیافتم، حتی نامی نبود. در آغاز کلمه بود، اما عشق نبود، در میانه کلمه بود اما عشق نبود و در انتها کلمه بود اما عشق ... . ناگاه در اعماق ذهنم نجوایی را شنیدم که از گذشتههای دور زمزمه میشد، و میگفت: "پس تو عشق گیلگمش را طلب میکردی، و گیلگمش خباثتهای تو را میشمرد. رفتار گیلگمش چه ننگآور بود!" پیامبر جبران از عشق هم سخن میگوید. کلمه هست و کلمهی عشق هم هست؛ چیزی هست که او عشق بخواندنش؛ و این همان دلیلیست که بخاطرش او را دوست میدارم.
از هرچه دربارهی این کتاب بگذریم، از ترجمهی افتضاح نجف دریابندری با این کبکبه و دبدبهای که برای او درست کردهاند، نمیشود گذشت. ایشان در بسیاری از مواقع از درک قلم شیوا اما منثور خلیل جبران عاجز بودهاند و صرفاً به ترجمهی تحتاللفظی روی آوردهاند با این امید که هرچه پیچیدهتر بنویسم، کمتر کسی متوجه میشود که خود نیز متن را نفهمیدهام
This entire review has been hidden because of spoilers.
بارها جملات این کتاب را شنیده بودم و برای خریدن آن بسیار اشتیاق داشتم.تا اینکه روزی در مسیر پیاده روی با فامیلی قدیمی که سال ها بود او را ندیده بودم، کتابفروشی ای دیدم و این کتاب چشم من را گرفت. خریدم آنرا و مدت ها در گوشه ای از کتابخانه من نشسته بود و چشمانم انتظار خواندن آنرا میکشید.بالاخره روزش فرا رسید تا هدیه ای به چشمانم بدهم و آنها را شادمان کنم. کتاب را باز کردم،هنگام خواندنش به یاد حکایت های ادبیات فارسی افتادم که خیلی به آنها شباهت داشت و این مهارت آقای دریابندری بود که فوق العاده آنرا ترجمه کرده بودند. کتاب بر دو بخش است که بخش اول پیامبر و بخش دوم دیوانه که هر دو زیبا بودن و تقریبا میتوان گفت خلیل جبران آمده بود و در این کتاب جهانبینی شاعرانه و عرفانی خود را به تصویر کشیده بود. دوست داشتم این جهان بینی را البته بعضی قسمت ها را بیشتر و برخی را کمتر. در کل ما تا نتوانیم به ذهن دیگران وارد شویم، ابزاری نداریم تا بنای ذهن خودمان را بسازیم. و می توان گفت با وارد شدن به جهان جبران خلیل جبران، ابزاری را پیدا میکنیم که از هر فکر خشک و بی اصل و غیر انسانی به دور است. و آن پیامبر ما را به همین جهان دعوت میکند.
--------------------------
📜جملات به یاد ماندنی:
💡چه باید گفت درباره لنگانی که از رقص بیزارند؟ و درباره مار پیری که نمی تواند پوست بیندازد و ماران دیگر را برهنه و بیشرم مینامد؟
💡هر آنچه داری روزی خواهد شد ؛ پس هم امروز بده تا فصل دهش از آنِ تو باشد ،نه از آنِ میراث خوارانت. تو بارها میگویی :خواهم داد اما به آنکه سزاوار باشد. درختان باغ تو چنین نمی گویند، و گله های چراگاه تو نیز هم. اینها میدهند تا زندگی کنند، زیرا ندادن همان است و مردن همان.
دوباره و دوباره خوندن بعضی کتاب ها اتفاق خوبی است اولین بار قسمتی از کتاب را ، که از «کار» با مردم ارفالس صحبت میکرد؛ خواندم. انتهای یک کتاب کمک آموزشی ریاضی! چه ناشر خوش ذوقی، به خاطر این انتخاب که حسابی ما را سر ذوق آورد. کتاب را از کسی قرض گرفتم و خواندم، کتابی عزیز بود و قسمت مربوط به کار عزیز تر، آن را در دفتری یادداشت کردم. هر بار بعد از خواندش همان حس شگفتی را دارم که بار اول. سالها بعد یک نسخه از کتاب با ترجمه دکتر مقصودی را تهیه کردم. اول هم بخش کار را خواندم ! من ارتباطی با ترجمه برقرار نکردم . کتاب را به مرکز تبادل کتاب سپردم. حالا صاحب یک جلد با ترجمه نجف دریابندری گرامی هستم. و تو اگر نتوانی با مهر کار کنی و جز از روی بیزاری کار نکنی، بهتر آن است که دست از کار بداری…
از اون کتاب هایی که بیشتر به درد پدربزرگ ها میخوره برای نصیحت کردن ولی خب ترجمه استاد دریابندری بی نظیر بود و بسیار جذاب... قسمت هایی از کتاب هم حرفای جالبی میزد مثل دو قسمت اخر کتاب دیوانه که در مورد غم و شادی بود ... در کل کتاب خواندنی و لذت بخشی بود
'پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است و پاره ای میگویید نه، اندوه برتر است. اما من به شما میگویم این دو از یکدیگر جدا نیستند. این دو با هم می آیند، هرگاه که شما با یکی از آن ها بر سر سفره می نشینید، به یاد داشته باشید که آن دیگری دربستر شما خفته است.'
اگر خواستید کسی را بیابید که برتر از سایرین باشد، پاک و منزه و معصوم باشد، خوب سخن بگوید، همواره به راه راست برود و گمراه و سرگشته نباشد، برای هر سوال پاسخی داشته باشد و هیچگاه نگوید «نمی دانم» و همه چیز را بداند و به قطع بداند، به سراغ کتب مقدس بروید و پای حرف قدیسان بنشینید. «پیامبر» برایم کتابی مقدس بود و منکر جملات زیبا و دلنشینش نمی شوم که بخشی از آن ها را در حین خواندن نوشته ام و ضبط کرده ام ولی چقدر این جنس سخنان دور از من حیران و سرگشته است و با اینکه پیامبر در «شناخت خویش» می گوید: «آری نگویید حقیقت را یافتم بلکه بگویید حقیقتی را یافتم.» اما کلام خود او بوی حقیقت -و نه حقیقتی- می دهد و این برایم آزاردهنده است. خلیل جبران در «پیامبر» ساده ترین راه را برای رسیدن به هدفش (که همان بیان افکار خویش است) برگزیده است. او خود را در هیئت پیامبری درآورده که در پاسخ به هر سوالی که از او می شود، به راحتی به مقصود خود می رسد اما این روند پرسش و پاسخ کسل کننده است. قطعا کارش بسیار دشوارتر می بود اگر داستانی می ساخت و شخصیت هایی خلق می کرد و افکار و احساسات و تجربیاتش را در کلام و رفتار آدم های قصه اش می نهاد و به نظرم اینگونه کلام موثرتری می داشت تا اینکه بر فراز بنشیند و هر چند عالی و بکر، وعظ بگوید. و در نهایت نویسنده در «وداع» اش می کوشد تا با گفتن تنها جمله ای آن نقش واعظانه ی خود را انکار کند که به نظرم موفق نبوده است: « آیا من بودم که سخن می گفتم مگر من مثل شما شنونده نبودم؟»! اما دیوانه را بیشتر از پیامبر پسندیدم. بعضی از حکایاتش را بسیار دوست داشتم و آن یک امتیازی که به کتاب می دهم از باب همین حکایات است.
خليل جبران، درباره کار، از زبان شخصيت اصلي کتاب خودش ميگويد: شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد
" و مگر فردا را چه ارمغانی است از برای سگ دوراندیشی که استخوانی را در زیر ریگهای بینشان بیایان پنهان میکند و خود به دنبال قافله زائران به راه میافتد؟ و مگر ترس از نیاز همان نیاز نیست؟" این کتاب رو بیشتر از 5سال پیش خوندم، با این حال هنوز خیلی از قسمتهاش رو یادمه. اگه این کتاب رو خونده باشید می فهمید چی میگم و اگه نخوندید این بار که رفتید کتابفروشی یه نگاهی بهش بندازید تا بفهمید چی میگم.
مال همسايه اي را با لبخند دزديدن، هديه هايي با حركت زيباي دست به كسان بخشيدن، با حزم تمجيد كردن، با احتياط متهم كردن، روحي را با كلمه اي در هم شكستن، تني را با نفسي به آتش كشيدن، و آنگاه در پايان روز دست شستن.