قایقها که برسند، آفتابگردانها را با کاغذها و کاست میدهم بهشان برمیگردم. امیدوارم به دستت برسند. برمیگردم خانه. نمیدانم چهطوری باید با من حرف بزنی. برمیگردم خانه و به ابرها نگاه میکنم و شبها میآیم دریا ببینمت. اگر خواستی چیزی بهم بگویی که بفهمم اینها را خواندهای، کنار نقشه بایست و بگو «فردا آفتابی است.»
محسن اماموردی، دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفهی دانشگاه هنر تهران و پژوهشگر نشانهشناسی متولد مشهد است. از نیمهی دههی نود به تألیف و انتشارِ مستقلِ جستارهای نشانهشناختی، و ایدههای فلسفی دربارهی «طراحی» برای رادیو، ساختن فیلم کوتاه و نوشتن داستان مشغول بوده و جستاری از او دربارهی سانسور، در فستیوال بینالمللی نوبرو (لندن، ۲۰۱۹) برگزیده شده است.
«آینه در آینه»، اولین کتاب او، مجموعه داستانی متداخل است که در نشر بان منتشر شده است.
سرمایِ آبان ۹۸ از ذهنم نمیره. رنگ آسمون رو یادمه. بنفش بود و یک تکستارهی روشن دیده میشد. ماهان سر کلاس المپیاد برامون «اگر که بیهده زیباست شب» رو خوند. قبل از کلاس «سه قطره خون» هدایت رو تموم کرده بودم. تا ساعت ده شب توی مدرسه بودم. یادمه که وقتی میخواستم از مدرسه بیام بیرون مسئول سالن مطالعه گفت «خیلی خودت رو خسته میکنی» و من گریهام گرفت. سریع اومدم بیرون تا جلوی اون اشکهام نریزه و به آسمون نگاه کردم که حالا کبود بود...
جمعه که محسن داستان «مثلث» رو خوند تمام اون سرما رو دوباره حس کردم. من باز اون دختر شونزده ساله بودم که با سارا و سبا و امین و مجید توی یک اتاق نشسته و داره داستان میشنوه. عجیب نیست که اتفاقات و آدمها دوباره جوری کنار هم قرار میگیرن که یک خاطرهی بهخصوص برای آدم تداعی بشه؟ بوی گذرای عطر یک آدم، هوای آخر شهریور... نمیدونم. به اندازهی شونزده سالگیم که از نه صبح تا ده شب توی مدرسه بود خستهام، و بهاندازهی هفده سالگیم که هرکار میکرد نمیتونست مثل قدیم چیزی بخونه و بنویسه، کلافه و ناامید. ۰۲/۷/۲