این وضع چهار سال و سه ماه ادامه پیدا کرد تا اینکه یک شب بهاری، وقتی در کوچه منتظر میزبان بعدیاش بود، تمساحی که از کانال بیرون آمده بود، او را خورد؛ البته بعضیها معتقد بودند که این شایعهای بیش نیست و در واقع، یکی از مردهای باغیرت که او را با زنش دیده بود، پرتش کرده بود توی کانال. بههرحال، حادثهی مرگ دختر و بچهی نارسش، برای چند ساعت تصویر جسد پارهپارهی دختر عکاس را از ذهن ستوان عربزاده بیرون کرده بود، اما همیشه امر سرکوبشده باز میگردد، آن هم با نیرویی مضاعفشده.
راوی داستانهای شهریار وقفیپور، چونان روانکاوی است که از انگیزههای ناخودآگاه شخصیتهایش خبر دارد. نهایتا هم معما نه با سرنخها، که با غرق شدن در خوابها و خودسپاری به سرنوشت به سرانجام میرسند، هرچند هیچگاه به معنای واقعی حل نمیشوند.
در اینکه وقفی پور خلاقه شکی نیست اما قصه گو نیست. شخصیت پردازی هم بلد نیست. اسیر قلم خودشه و حجم اطلاعات ش. برای خودش داستان می نویسه و اهمیتی برای مخاطبش قابل نیست و نمی تونه خودش و قلم شو کنترل کنه و در خدمت طرح منسجمی قرار بده. این قدرت نیست ضعف نویسنده ست. آشفته و سردرگم. مثل ذهن خودش.
بیشتر به هذیان گویی شباهت داشت تا داستان یا حتی روایت
مجموعه ی از صحنه های که نویسنده در فیلم ها و آثار دیگران دیده و خوانده ، به صورت کلاژ درآورده و سعی کرده که داستان بشود که اصلا موفق نبوده و لا به لای این اباطیل دیدگاه و مانیفست سیاسی خودش را هم به رخ می کشد