افسانه باران مجموعهای از داستانها و دلنوشتههای نویسنده توانای معاصر، نادر ابراهیمی است. شهر صبور، حساب پس انداز، افسانه باران، عقیق، شادیهای از دست رفته، برخورد، کنگره جانوران، حکایت عبرت انگیز آن سه ماهی، رابطه، آنها برای چه برمی گردند، تسلیم شدگان و آن سوی تسلیم دوازده داستان این مجموعهاند که هرکدام فضای درونی خاص خود را دارند اما تم اصلی تمام آنها «خیانت» است. «از آقامیرانجاه برایتان حرف میزنم. شاید بشناسیدش. شاید این شناختن به دردتان بخورد. آقامیر تحصیلکردهٔ خارج و کتابخوانده بود و شاید تنها کتابخوان واقعی دهکدهٔ ما. علوم اجتماعی، تاریخ، ادبیات، فلسفه و روانشناسی خواندهبود و صاحب یک کتابخانه هم بود. آقامیر مهربان، مؤدب، نترس، سرسخت و فروتن بود. و هر صفت خوبی را به جای خودش داشت. ما به آقامیر خیلی احترام میگذاشتیم و دوستش هم داشتیم. او یک ستارهٔ روشن و پرنور بود در آسمان کاملاً بیستارهٔ دهکدهٔ ما. بعضیها از او خواندن را یاد گرفتند و بعضیها خواندن و نوشتن را. ما هرچه را که میخواستیم، از آقامیرانجاه میپرسیدیم. آنوقتها با مهربانی جواب میداد و با سرسختی سعی میکرد که جوابش را یاد بگیریم. اما بعدها بهتدریج حوصلهاش از سادگی و کمدانشی ما سر رفت. در مقابل هر پرسش، کلی تحقیرمان میکرد تا جواب بدهد. و بعدها از دادن هر جوابی هم چشم پوشید. وقتی میپرسیدیم: «آقامیرانجاه! جنگ چه خاصیت دارد؟» و یا «آقامیرانجاه! بزرگترین شاعر ما کیست؟» با نفرت نگاهمان میکرد و میگفت: به چه درد شما میخورد که اینها را بدانید؟ بدبختها! شما باید فکر شکم و زیرشکمتان باشید.»
مانند تمام مجموعههای داستان کوتاه خوب و بد داشت. بعضیهایش شعاری بودند و بعضیها هم پایان بیخودی داشتند. چند تایی هم خلاقانه بودند. و به طرز عجیبی آنها برای چه بر میگردند؟ را دوست داشتم. یک جاهایی من را یاد آتش بدون دود میانداخت ولی حتی نسبت به آن هفت جلد هم حس بهتری به این داستان کوتاه پیدا کردم و در همین ده پانزده صفحه مهر شَعیرخان به دلم نشست.
به طور کلی من اهل داستان کوتاه خواندن نیستم. معمولا نمیتوانم در این تعداد کلمهی محدود با داستان ارتباط برقرار کنم. ولی نادر ابراهیمی از معدود نویسندههایی است که از خواندن داستانهای کوتاهش هم میتوانم لذت ببرم.
این کتاب رو که خونده بودم، یعنی یادم رفته بود براش بنویسم؟ خوب بود. بالاخره در نبود آتش بدون دود و حسرت بالاخره خوندنش، می ریم سراغ کتاب های دیگه جناب ابراهیمی. چند تا از داستان های این مجموعه رو هم واقعا دوست داشتم. نمی دونم چرا همون موقع یادداشت نکردم که الان بخواد یادم بره. از همه بیشتر یادمه یه داستانی داشت درمورد ستاره ها که خوشم اومد. البته اون داستان دزدی هم جالب بود. آره، سرجمع خوب بود واقعا و ارزش خوندن رو داشت.
یک شب، یک شب خیلی غریب از آسمان به جای قطره ی باران، ستاره ریخت. شب، غرق در ستاره بود زمین اما، غریب تر اینکه، این شب را هیچکس به یاد ندارد. ... حکایت اینطور بود: مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغهای عزادار از سرکار برمی گشتند فکر ابر نبودند. آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند، آنقدر غصه داشتند، آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود، آنقدر فکر آب و نان و قرض و روزنامه و این حرفها بودند که دیگر کسی حوصله ی فکر کردن به ابر را نداشت، و راستش عجیب تر اینکه در تمام این شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن، حتی یک نفر هم خدا نداشت. چون دست کم اگر یک نفر خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند می کرد و می گفت:" خدایا! باران رحمتی بفرست!" و چشمش به ابر می افتاد... . تمام صدفها مروارید داده بودند تمام سنگهای آبی، فیروزه تمام سنگهای سبز، زمرد... و ماهیها، خونشان را و خورشید، حرارتش را... و حکایت اینطور بود که چنان ابری آفریده شد... . دیگر گذشت و تمام شد. ... مردم عقیده دارند... اگر یک شب از آسمان ستاره ببارد همه ی دردها خوب می شود؛ هر عاشقی به معشوق می رسد، هر دوستی به دوست. ... باور نمی کنید؟ خوب! چکار می شود کرد؟
خوندن نوشته های نادر ابراهیمی خیلی لذت بخشه... افسانه ی باران هم تو نوع خودش عالی بود...مخصوصا بعضی داستاناش خیلی عالی بودن...فراموش نشدنی...مثل "مثل شادی های از رفته" یا "تسلیم شدگان" واقعا لذت بردم... و گاهی هم آه کشیدم... ممنونم از نادر ابراهیمی عزیز...به خاطر این کتاب...
داستان کوتاههای نادر ابراهیمی داستان کوتاههای خاصیاند از اونها که توی دکون هیچ نویسندۀ دیگهای پیداشون نمیکنید این یکی از بهترین و سرراستترین مجموعههای نادرخانه. اسم کتاب اسم یکی از داستانهایِ کتابه که این داستان، قطعاً یکی از بهترین داستان کوتاههای ایرانیه. بینظیره
چقد قشنگ حرف میزنه. کاش منم اینطوری بلد بودم کلمه کنار هم بچینم. یکم شعاری بود ولی بیشتر بنظر من پدرانه میومد و به دلم نشست. از همه بیشتر داستان "آنسوی تسلیم" باعث شد دلم بریزه و بهش فکر کنم.
کتاب خوبی بود دنیای نادر ابراهیمی دنیایه جذابیه ولی راستش انتظارم قبل از شروع کتاب بالاتر از چیزی بود که خوندم. داستان برخورد و کنگره جانوران رو خیلی بیشتر از بقیه دوست داشتم
خیلی زیبا بود. داستانها بوی شعر میدادند، لطیف و سرشار از احساس بودند. از قلم نویسنده لذت بردم. داستان «افسانهی باران و ستارهها» بیش از همه مورد علاقهام بود، همینطور «شادیهای از دست رفته»، «رابطه» و داستان آقا معلم و حسن… و چندتای دیگر.
«مردم كه دسته دسته يا تكاتك مثل كلاغ هاى عزادار از سر كار برمىگشتند فكر ابر نبودند. آن قدر چیزها داشتندكه به آن فكر كنند، آن قدر غصّه داشتند، آن قدر در خانه هايشان بيمار خفته بود، آن قدر فكر آب و نان و قرض و روزنامه و اين حرفها بودند كه دیگر كسى حوصلهی فكركردن به ابر را نداشت، و راستش عجيبتر اينكه در تمام اين شهر و در ميان همهی اين مردمِ به صورتْ مؤمن، حتى يك نفر هم خدا نداشت. جون دستكم اكر يكنفر خدايى داشت تنگ غروب سرش را بلند مى كرد ومى كفت: «خدايا! باران رحمتى بفرست» و چشمش به ابرمى افتاد وحتماً اگر بلد بود مى گفت: تبارک اللّٰه احسن الخالقين!. لعنت به ديدگان درويش و چشم هاى قناعتگر! امروز ما دلمان خيلى مى سوزد، دل بچه هاى ما هم مى سوزد، و بدتر از همه دل دريا مى سوزد كه چنان ابرى را آفريده بود.»
مردم ساده و روستایی افکار کهنه و خندهآوری دارند. این افکار به قدر پیرترین درخت دنیا رشته در زمین و زمان دارد؛ و شاید کسی چه میداند، ریشههایی هم در آسمان. آنها می"ویند اگر یک شب از آسمان ستاره ببارد، تمام بیماران شفا مییابند، همهٔ دردها خوب میشود،از زمینهای خشک، گیاهان خوب میروید، هر غمگینی شاد و هر گرهی باز میشود، از هر دانهای که دهقانی بکارد هشتاد دانه برمیآید، هرکس آرزویی دارد آرزویش برآورده میشود، هر عاشقی به معشوق میرشد هر دوستی به دوست، دشمنی از میان میرود و دیگر هیچ پرنده، آواز بد نمیخواند. بله آنها میگویند یک شب حتما از آسمان ستاره خواهد بارید.
این کتاب توی سخت ترین روزهای زندگیم و از طرف یک دوست به سراغم اومد. کلمه های نادر ابراهیمی معجزه اند، چینش کلمه هاش تو رو پرت میکنه توی یک دنیای دیگه، توی یک جهان دیگه... نادر ابراهیمی بخش جدانشدنیه زندگی منه. بعضی داستان های این کتاب رو چند بار خوندم، چند بار حس کردم، چند بار رویا بافتم انگار که روح ملتهبم هر لحظه تشنه تر میشد. این کتاب دوست داشتنی نه تنها ارزش خوندن داره بلکه میذاره کلمه ها مثل قند توی ذهنت آب شن :)
داستاهای نادر ابراهیم بیشتر زبام محاوره عامه مردم است
من ۲ تا داستانشو یکی معلم و شاگردهای مدرسه که دزدی میکردند و یکی هم شادی که از پرنده شادی فقط برای خودش خواسته داشت و از درد همسایه غافل بود رو خوشم اومد
زنده ام کرد. همین. روزی دکتر کاکاوند در یکی از کلاسها گفتند توصیه جدی من خواندن این است. نمیدانم موضوع بحث چه بود حتی. هر چه بود قدردان ایشان هستم برای دو ساعت دلپذیری که غرق این کتاب شدم و بسیار نوشتنهای بعدش.
آه...شادی! تو را چگونه باور کنم _که نفس تصوری و عین کامل رویایی. شادی! چرا انسان رسیدنِ ناگاه را باور نمیکند؟ چرا انسان، تنها در عمق رنگهای بلورینِ خواب میتواند مشکوک در لمسِ زودیافتهها نشود؟
مردم که دسته دسته یا تک تک مثل کلاغ های عزادار از سر کار برمی گشتند فکر ابر نبودند. آنقدر چیزها داشتند که به آن فکر کنند ، آنقدر غصه داشتند ،آنقدر در خانه هایشان بیمار خفته بود ، آنقدر فکر نام و آب و قرض و روزنامه و این حرفا بودند که دیگر کسی حوصله فکر کردن به ابر را نداشت ، و راستش عجیب تر اینکه در تمام شهر و در میان همه ی این مردم به صورت مومن ، حتی یک نفر هم خدا نداشت . چون دست کم اگر یک نفر هم خدایی داشت تنگ غروب سرش را بلند میکرد و میگفت " خدایا ! باران رحمتی بفرست " و چشمش به ابر می افتاد و حتما اگر بلد بود می گفت : " تبارک ا... احسن الخالقین !" لعنت به دیدگان درویش و چشمهای قناعت گرا.