What do you think?
Rate this book
112 pages, Paperback
First published October 16, 1964
آنها بدترین خبر را با پاکیزهترین زبان دادند. آنها میخواهند اطلاعرسان باشند، اما مطمئنا در جزوههای پزشکان هم راههایی برای انتقال اطلاعات دشوار وجود دارد که لحن آن به لحن آدمهای بیخیال شباهت نداشته باشد، اطلاعاتی که به فرد صدمه میزند، شما را به گریه میاندازد. فضای خالی بین زبان و واقعیت بینهایت وسیع است و به بیشتر بیماران و خانوادههایشان آسیب میزند. اینجا احتمالا حقیقت به معنای قدرت نیست - هرقدر هم که آرزویش را داشته باشیم - اما این مسئله فهم آن را اجتنابناپذیر نمیکند. بعد این پرسش پیش میآید که چنین فهم و درکی برای مادرم چه عواقبی داشت؟
مامان با اندوه و ناباوری نگاه کرد و پرسید: فکر میکنی به آنجا برگردم؟ تا به حال این یاس و تلخی را در چهرهاش ندیده بودم، گویی آن روز فهمیده بود که از دست رفته است. فرجام کار را چنان نزدیک میدیدم که حتی با ورود خواهرم هم اتاقش را ترک نکردم. مامان گفت ظاهرا حال من اصلا خوب نیست که هر دوی شما اینجا ماندهاید. وانمود کردم که عصبانی شدهام و گفتم: ماندم چون روحیهات خوب نیست. از عصبانیت غیرمنصفانهام ناراحت بودم. درست وقتی با حقیقت روبرو میشد و احتیاج داشت حرف بزند و خود را از آن خلاص کند، وادار به سکوتش میکردیم و میخواستیم دلهرهاش را پنهان کند و تردیدش را نادیده بگیرد. به سیاق همهی عمر، اینجا هم خودش را خطاکار میدانست و در عین حال فکر میکرد دیگران حرفش را نمیفهمند. اما ما هم چاره دیگری نداشتیم، زیرا اولین چیزی که به آن احتیاج داشت امید بود
مامان را نگاه میکردم. آنجا بود، حاضر و هوشیار، یکسره بیخبر از آنچه بر او میگذشت. بیخبری آنچه درونمان میگذرد امریست طبیعی؛ اما او حتی از بیرون بدنش هم بیخبر بود. از شکم زخمیاش، از لولهای که در بدنش کار گذاشته بودند و کثافاتی که از آن بیرون میریخت، از رنگ کبود صورتش. دیگر آینه نمیخواست، چون چهره نزار و محتضرش برای او وجود خارجی نداشت. فرسنکها دور از جسم در حال پوسیدنش میآرامید و خواب میدید، با گوشهایی مملو از دروغهای ما و با همهی وجودش که در امیدی پرشور خلاصه میشد: شفا یافتن. با چشمانی درشت و نگاهی ثابت و اندوهبار به من چشم میدوخت، گویی نگریستن را دوباره کشف کرده است. با نگاهش به دنیا میچسبید، همانطور که با ناخنهایش ملافه را میچسبید تا غرق نشود: زیستن! زیستن! دلم میخواست از رنجهای بیثمر خلاصش کنم: دور از چشمش نیمی از غذایش را در سطل خالی میکردم و میگفتم همهاش را خوردی
بیماری قالب خشک پیشداوری و ادعاهایش را شکسته بود، شاید بدین خاطر که دیگر نیازی نبود پشت آنها پناه بگیرد. دیگر صحبت از کفّ نفش و از خودگذشتگی نبود. پیروی بیچون و چرا از غریزه و امیالش عاقبت او را از قید بغض و کینه رها کرده بود. زیبایی و لبخند به چهرهاش بازگشته بود و این خبر از آشتی آرام مامان با خودش میداد. حال که در بستر احتضار افتاده بود، این هم نوعی خوشبختی بهشمار میرفت
مامان زندگی را همانقدر دوست داشت که من دوست دارم. در روزهای احتضارش ، نامههای زیادی به دستم میرسید که آخرین کتابم را نقد و بررسی کرده بودند. مقدسمآبان با دلسوزی کنایهآمیزی نوشته بودند: "اگر ایمان خود را از دست نداده بودید، مرگ چنین هراسانتان نمیکرد." و پیش خودم به آنها جواب دادم همهتان سخت در اشتباهید. مذهب، چه برای مادرم و چه برای من چیزی نبود جز امید به کامیابی پس از مرگ. ابدیت نمیتواند تسلیبخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد، اما مرگ را پیش روی خود میبیند