بر درشکهاش نشسته بود و میراند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب میشناخت. بر بالای درشکهاش سایهبانی با قوس هلالی از پارچه ضخیم سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگیاش را در آن نهاده بود. میتوان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر میکرد. در آن میخوابید، غذا میخورد و شب و روز را میگذراند و حالا در
Published on April 04, 2021 02:43