پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود /داستان کوتاهی از اسماعیل یوردشاهیان

بر درشکه‌اش نشسته بود و می‌راند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب می‌شناخت. بر بالای درشکه‌اش سایه‌بانی با قوس هلالی از پارچه ضخیم سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگی‌اش را در آن نهاده بود. می‌توان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر می‌کرد. در آن می‌خوابید، غذا می‌خورد و شب و روز را می‌گذراند و حالا در
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on April 04, 2021 02:43
No comments have been added yet.


رضا فکری's Blog

رضا فکری
رضا فکری isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow رضا فکری's blog with rss.