رمانِ موسیقی /تاملی بر رمان «ملاقات با جوخه آدمکُش» برنده جایزه پولیتزر ۲۰۱۱ /رضا فکری
[image error]
تاملی بر رمان «ملاقات با جوخه آدمکُش» برنده جایزه پولیتزر ۲۰۱۱ ؛ نوشته جنیفر ایگان /ترجمه فاطمه رحیمی بالایی
رمانِ موسیقی
رضا فکری
«ملاقات با جوخه آدمکُش» شاهکار جنیفر ایگان با ساختاری اپیزودیک و در سیزده داستان مجزا از هم روایت میشود و مخاطب را از همان ابتدای کتاب و همراه با گشودهشدن رمان، با موضوعهایی مستقل از هم مواجه میکند. پارهروایتهایی که با پیشروی هرچه بیشتر در خط داستان و روند ماجراها و شخصیتها، ساختار بههمپیوسته خود را نمایانتر میکند. درواقع با ارتباطدادن این بخشها به یکدیگر است که رمان دارای معانی گستردهتری میشود و جهانی وسیعتر پیدا میکند. بخشهایی که هر کدام بر مبنای حضور شخصیتی پایهریزی شدهاند و جهانبینی او را با ماجراهایی منحصربهفرد به عرصه آوردهاند. در چنین وضعیتی است که رمان ساختاری تارعنکبوتی پیدا میکند و چنان در عرض گسترش مییابد که فرعیترین شخصیتها هم مجال عرضاندام پیدا میکنند و محوری و مهم میشوند. شخصیتهایی در حاشیه که ناگهان بخشی کامل از داستان را با انبوهی از اطلاعات به خود اختصاص میدهند و درونیاتشان مفصل کاویده میشود.
اما شاهمضمونی که خطوربط منطقی همه اجزای رمان را برقرار میکند و نظم میدهد، (همانطور که طرح جلد کتاب هم همین نوید را به مخاطبش میدهد) چیزی نیست جز موسیقی و حواشی مرتبط با آن و در یک کلام میتوان گفت جنیفر ایگان رمانی درباره موسیقی نوشته است. بر همین مبناست که موسیقی در همه موقعیتهای داستان حضوری پررنگ دارد، چه در پسزمینه و چه در متن. موسیقی دهههای مختلف و ژانرهای گوناگون از پانک و پانکراک گرفته تا راک و راکاندرول. همه این بخشها بهنوعی بر مدار موسیقی، نواختن، خواندن و تهیهکنندگی میچرخند و ترسیم رابطههای میان شخصیتهای کتاب هم در همین حوزه است و سطر به سطر کتاب با نام نوازندگان معروف و آهنگهای شناختهشده، گره خورده است. بخشهایی از کتاب هم به طور مستقیم، به چگونگی شکلگیری گروههای موسیقی نوجوانانه در دهه هشتاد میلادی میپردازد. داستان در این بخشها با زبان و لحن دختر و پسرهای دبیرستانی پیش میرود و بیسروسامانی این گروههای مبتدی موسیقی را بررسی میکند. استعدادهای نابی که در آرزوی اجرا در کلوبهای معروفاند اما آینده چندان درخشانی در انتظارشان نیست. رمان در این قسمتها نقبی به وضعیت این نسل میزند و وضعیت رابطههای احساسیشان را زیر ذرهبین میگیرد. جوانهایی که زندگیشان تحتتاثیر بلوغ، موسیقی، رابطه جنسی و اعتیاد شکل گرفته و گاه جان خود را در میانه همین رفتارهای پرخطر و با ریسک بالا و دیوانگی بر سر راه میگذارند و داغ خاطره مرگشان بر دل شخصیتهای داستان میماند.
نویسنده در همه این بخشها به شدت داستانگو است و کتاب هر لحظه آماده حضور شخصیتهای جدید، مکانهای متنوع، اتفاقهای تازه و خردهروایتهای پُرشمار است. درواقع یک راوی مقتدر همه شئون رمان و صحنهها را در مشت خود دارد و به همه موقعیتها و جزئیات روانی شخصیتهای داستانش با تسلط کامل میپردازد. به شکلی که پس از گذشتن از نیمه کتاب، همچنان شوق دانستن خط ماجرا در مخاطب وجود دارد و لذت فهم «بعد چه میشود؟» تا به انتهای کتاب همراه اوست. ایگان تا پیش از اینکه شخصیتها به نقطه بحرانی قصه برسند، پیشینهشان را روی صفحه میریزد و آنها را بر مبنای ساختاری روانشناسانه و اصولی تثبیتشده تحلیل میکند. یکی با اندوه عجین شده، دیگری شخصیتی تاثیرپذیر دارد و شخصیتی دیگر دارای رفتاری متناقض است. درواقع جنیفر ایگان بر مبنای نقشه راهی از پیش تعیینشده شخصیتها را در روایت به حرکت وامیدارد. او ابتدا وقایع را به طور گذارا کنار هم قرار میدهد تا در بخشهای دیگر کتاب به تفصیل به آنها بپردازد. مثلا ماجرای تعرض شخصیت «جولز» به «کیتی» ابتدا در یک خط بیان میشود و سپس در فصلی مجزا و طی گزارشی که این شخصیت از واقعه مینویسد، شرحی مفصل مییابد. شرحی که در قالب یک گزارش کاملا ژورنالیستی، مملو از اسامی خاص و شناختهشده و با همراهی پانویسهای متعدد، وجهی پستمدرنیستی هم یافته است. داستان در بخشهای دیگری رنگ فانتزی هم به خود میگیرد. با حضور ژنرالی که مشخص نیست واقعی است یا خیالی و نمادین. شمایلی که در قامت یک دیکتاتور بیمغز ترسیم میشود و رنگی از فراواقعگرایی (شبیه «جادوگر شهر اُز» یا «آلیس در سرزمین عجایب») پیدا میکند. این بخشها با اِلِمانهایی پوشیده شدهاند که به داستان وجهی تمثیلی میدهند. اگرچه که بستر رخدادها واقعیت محض است و کاوش روابط پیچیده انسانی همچنان در اولویت قرار دارد.
ایگان در حین روایت مدام با طرح جهانبینیهای تازه از جنبههای پنهان شخصیتها پرده برمیدارد. او با اینکه در فضایی کاملا عینی داستانش را پیش میبرد اما هر موقعیتی را هم بهانه میکند برای اینکه این لحظههای داستانش را ریزبینانهتر بکاود. شیوهای که با توسل به آن میتوان حس لحظهها را درخشانتر نمایان کرد. لحظههایی که نیازمند تاملاند و درواقع میزان غور در گذشته است که ارزششان را مشخص میکند. گذشتههایی که در زمان وقوع، آنچنان که باید به آنها بها داده نشده است. موقعیتهای خامی که سرسری گذشتهاند و جدی گرفته نشدهاند اما حالا و پس از بیست سال، همچون شیای عتیقه ارجی دوباره یافتهاند و نیازمند واکاویاند.
جنیفر ایگان با کوچکترین بهانهای پل میزند به گذشته و از هر تداعی ناچیزی بهره میبرد برای رفتن به خلسه خاطرات و برای هر مساله بغرنجی، سرآغازی در گذشته پیدا میکند. برای شخصیت «بنی سالازار» این بحران میانسالگی و اختلال مردانگی اوست که دلیل احضار گذشته میشود. او با شنیدن نام گروه «ایست/حرکت» و دو خواهر عضو این گروه، به بیست سال قبل بازمیگردد و خاطره خود را با خواهر روحانی ساکن دیر به سطح میآورد. این خاطرهها البته هنگام بازآوری شیرین نیستند و اغلب آزارندهاند. نوعی از گذشتهنگری که مطلقا اثری تسکینبخش بر روانشان ندارد و اوضاعشان را خرابتر هم میکند. کابوسهایی هستند که تا اکنون روایت این شخصیتها را رها نکردهاند. اختلالهایی مقیم در تن و روان شخصیتها که از گذشته تا به امروزشان امتداد یافتهاند و شکل عوض کردهاند. مرهمهای حاضر در زندگی امروزشان هم البته باسمهای و بیربطاند. مثل ورقههای طلایی که شخصیت «بنی سالازار» برای به دستآوردن میلِ از دسترفتهاش با قهوه مینوشد. اینها سندرومهایی هستند که اگرچه مجال بهبودی نمییابند و تا ابد در وجودشان باقی خواهد ماند اما این پیگرفتن ریشههای گذشته، شخصیتها را بهنوعی از خودآگاهی شیرین میرساند. شخصیتهایی که در زندگی حال حاضرشان هم درگیر معضل و مصیبتهایی نوبهنو هستند.
نویسنده از اشکال متفاوت روایت هم بهره لازم را میبرد. گاهی سومشخص مفرد محدود به ذهن را برای نزدیکشدن به شخصیت استفاده میکند، گاهی به ذهن همه شخصیتهای داستانش سرک میکشد و گاهی هم در موضع اولشخص جمع یا مفرد میایستد و لحن و رنگ گفتار شخصیت را شبیهسازی میکند. او گاهی حتی به شکل فلاشفوروارد وارد فضای پیشگویی و آیندهنگری هم میشود و گذشته، حال و آینده را درهم میتند. این بخشها البته فراتر از پیشگویی صرفاند و رنگی از واقعیت هم به خود گرفتهاند. گاه اتفاقهای تا سیوپنج سال بعد در داستان، چنان دقیق واگو میشوند که میتوان آنها را فکت داستانی در نظر گرفت و به همین دلیل هم است که در اپیزودهای بعدی بسط مییابند و شکل واقعیت داستانی به خود میگیرند. البته گاهی هم حدسیاتی بیش نیستند. مرحلههایی از زندگیاند که شخصیت موردنظر در تردید میان انتخاب راه درست درمانده است و آینده هر مسیر را سبک و سنگین میکند. مثل جایی که شخصیت «میندی» برای ازدواج با «آلبرت» که آه در بساط ندارد به آینده این رابطه رجوع میکند و نویسنده همین جا به مخاطبش میفهماند که میندی قدم در این مسیر پردستانداز نخواهد گذشت: «اگر با آلبرت بود زندگی بهتری نداشت؟ روی کاغذ آلبرت بیپول خواهد بود و میندی با او به یک کارمند تور تبدیل خواهد شد.» درواقع اینها مسیرهای جایگزین روایت اصلی هستند. شاخههایی که نویسنده انتهایش را نشان مخاطب میدهد و درنهایت مسیر پیشنهادی خودش را برای روند صحیح قصه برمیگزیند.
[image error]
از میانههای کتاب، روایت متمرکزتر بر کمپانی موسیقی «گوش شعلهور» و مالک آن بنی سالازار پیش میرود. چه دورهای که هنوز یک تهیهکننده ساده موسیقی است و هنوز با شخصیت «ساشا» آشنا نشده و چه زمانی که نفر اول کمپانی است. در این بخشها رابطهها عمدتا عاری از اخلاق هستند و بر مبنای سود بیشتر پیریزی شدهاند. بنی تمایلی به همکاری با «اسکاتی» گیتاریست سابق گروهشان را ندارد، همینطور آخرین اجرای «بوسکو» شخصیت پیر و سرطانزده داستان را که میخواهد آخرین اجرای زندگیاش روی صحنه باشد و مرگی هنری و تراژیک و باشکوه داشته باشد، نمیپذیرد. رابطهاش با همسرش «استفانی» به جدایی نزدیک است و خلأ جنسی اوضاعش را کاملا بههم ریخته است. ورقههای طلا قرار است او را به وجد بیاورند اما مشکل او جای دیگری است. پس از گذر از این التهابها است که بخشهای آخر کتاب کمماجراتر و عمدتا ذهنی و درونی میشود و نویسنده بیشتر به غورکردن به ذهنهای خسته و روانهای پریشان رومیآورد. شخصیتهایی که با سندرومها و اختلالهایشان شناخته میشوند و التیامی در کارشان نیست و پایانهایشان هم اغلب تراژیک است. آنها چنان سرخوردگیهایی از گذشته دارند که تعادل در زندگی برایشان به سادگی برگشتپذیر نیست. مجموعه همه این زخمها وجود انسانیشان را ساخته و با هر اندازه از موقعیت اجتماعی و قدرت مالی و سیاسی، برایشان رهایی مقدور نخواهد بود.
جنیفر ایگان در میانه دنیایی اینچنین بیرحم است که نوجوان دوازدهساله اهل موسیقیاش را از کلاه جادویی بیرون میکشد. «آلیسون بلیک» نوجوانی است که شمایی از یک زندگی مبتنی بر موسیقی ولی ایدهآل و شاد در داستان ارائه میدهد. اتفاقات این بخش در زمانی بررسی میشود که مادرش «ساشا» زندگی خوب و خوشحالی با «درو» دارد. آلیسون یکی از دو پسرشان است و چنان موسیقی در او جاری است که لحظهای از آن غافل نمیشود و به طور تخصصی همه آهنگهای قدیم و جدید را بررسی میکند. البته که موسیقی در این جوان به شکل دیگری میجوشد و با دوره نوجوانانگی مادرش به کل متفاوت است. این میراثی است که از مادر به درستی به او انتقال یافته است. داستان در بخشهایی با اسلاید پی گرفته میشود و در ابتکاری نو، اطلاعات پیرنگ داستانی از نگاه یک نوجوان دوازدهساله به مخاطب ارائه میشود. تصاویری که نشان میدهد این نسل تازه، موسیقی را با همان شور دهههای طلایی پیشین پی گرفته است و افولی در کار نیست. درواقع شخصیت «آلیسون بلیک» دیوانگیهای نسل مادرش «ساشا» را فنیتر و تخصصیتر و ذیل یک رابطه تنظیمشده و در یک خانواده ایدهآل پی گرفته است و میشود گفت که آینده با چنین نسلی روشن است، اگرچه که خالی از شور و دیوانگیهای دهههای پیشین باشد.
«ملاقات با جوخه آدمکُش» یکی از موفقترین رمانهای سالهای اخیر بوده، که علاوه بر جایزه پولیتزر و جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا، توانسته عنوان بهترین رمان قرن ۲۱ بیبیسی و بیستوچهارمین کتاب قرن گاردین را از آن خود کند. این کتاب را فاطمه رحیمیبالایی ترجمه و نشر نقش جهان آن را منتشر کرده است.
این یادداشت در روزنامه سازندگی شماره ۵۵۶، روز دوشنبه ۲ دی ۹۸ به نشر رسیده است.
رضا فکری's Blog
- رضا فکری's profile
- 25 followers

