ارشاد، کاری برای ادبیات نمیکند /گفتوگو با محمد قاسمزاده در روزنامه آرمان
ارشاد، کاری برای ادبیات نمیکند
رضا فکری منتقد و داستاننویس / گروه ادبیات و کتاب: محمد قاسمزاده (۱۳۳۴-نهاوند) از برجستهترین رماننویسان و پژوهشگران معاصر و از اعضای هیاتعلمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی است که از اواخر دهه شصت تا امروز بیش از ده رمان منتشر کرده که رمان «چیدن بادِ» او در سال ۹۵ عنوان بهترین رمان سال جایزه ادبی مهرگان ادب را از آن خود کرد و پس از آن دو رمان دیگر منتشر کرد: «گفتا من آن ترنجم» و «مردی که خواب میفروخت» که از سوی نشر روزبهان و نشر سده منتشر شده. قاسمزاده مجموعه دهجلدی «افسانههای ایرانی» را نیز در کارنامهاش دارد. برخی از آثار قاسمزاده به زبانهای عربی، کُردی و انگلیسی ترجمه شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی «آرمان ملی» با محمد قاسمزاده بهمناسبت انتشار «مردی که خواب میفروخت» با نقبی به آثار پیشین اوست.
رمان «چيدن باد» برايتان خوشاقبال بود و جايزه مهرگان ادب را به ارمغان آورد، البته خيلي زود از دلبستگي به تاريخ معاصر و از پرداختن به سرگذشت پادشاهان گذر کرديد و دوباره برگشتيد به همان مضامين آشناي متنهاي کهن. اساسا چه ضرورتهايي شما را به اين حيطهها سوق ميدهد که گاهي به پژوهش، تصحيح و بازخواني متون کلاسيک فارسي وقت ميگذرانيد و گاهي با مايههاي تاريخي يا عرفاني داستان مينويسيد؟
ابتدا به ميانه پرسش ميپردازم. من با نگاه عرفاني داستان نمينويسم. اگر به مولانا هم ميپردازم، رويه عرفاني ندارم. ميخواستم مولانا را در جامعيت او و بستر تاريخي ببينم. اگر نويسندهاي تاريخ کشورش و حداقل تاريخ معاصر را نداند، نگاهي جامع به دوروبر خود ندارد. يکي از ضعفهاي بسياري نويسندگان که اکنون داستان و رمان مينويسند، اين است که حتي تاريخ 50 سال اخير را بهدرستي نميدانند. يا به شنيدهها اکتفا ميکنند يا به شبکههاي تلويزيوني بسنده کردهاند. اگر بپذيريم بسياري از مشکلات کنوني، ريشه در گذشته ما دارد، پس بايد گذشته را بکاويم و ريشههاي بحران را بيابيم. براي غور در گذشته، بايد به نگاههاي گوناگون توجه کرد، صداهاي مختلف را شنيد، کاري که در کشور ما معمولا متداول نيست. همه بتي داريم و حرفهاي او را ميشنويم و گوشمان به صداهاي ديگر بسته است. متون کهن هم ريشهها را به ما نشان ميدهد، هم زبان کنوني را غني ميکند. اما پرداختن به متون کهن، شمشير دولبه است. ممکن است تو را در گذشته نگه دارد. متون کهن زماني مفيد است که در کنار آثار مدرن جهان خوانده شود. با نگاهي متفاوت.
رمان «گفتا من آن ترنجم» را با دستمايهکردن زندگي مولانا نوشتهايد و بهنوعي به اشتياق مخاطب امروزي در زمينه عرفان پاسخ گفتهايد. ظاهرا اين شوق در ديگر نقاط دنيا هم چشمگير بوده و براي نمونه رمان «ملت عشق» اليف شافاک رکورد پرفروشترين کتاب تاريخ ترکيه را به دست آورده. شما هنگام نوشتن از مضمونهايي اينچنين که سندهاي بسيار تاريخي پيرامونشان وجود دارد، تا چه اندازه به تخيلتان بها ميدهيد؟
اولا بگويم کتاب اليف شافاک واقعا بيارزش است. اسناد مهم زندگي مولانا به فارسي است. اکثر آنچه در ترکيه رايج است، سندهايي است که بخشي از خاندان مولانا ساختهاند و معمولا بر ضد بخش ديگر خانواده اوست. روايت خانم شافاک بر اين پايه است. من در کتابم خواستم مولانا را بر بستر تاريخي ببينم، تاريخي در اوج تلاطم و آشوب. اينکه چرا انديشه عرفاني رواج پيدا ميکند، انديشهاي که معمولا در مقابله با زندگي اجتماعي است. وقتي صحنه اجتماع آلوده به تبعيض و ستم و انواع ناملايمات است، شخص يا با آن مقابله ميکند يا در خود فروميرود. حاکمان شق دوم را دوست دارند، چون بهجاي اعتراض، فرد براي حل مشکل به درون روي ميآورد. جنبش بزرگ عياران (اخيها) در عصر مولانا حرف اول را در آسياي صغير ميزد، حاکمان آن را به انحراف کشاندند. نه خانم شافاک و نه خيليهاي ديگر اين مساله را در قونيه نديدهاند. مولانا زماني جامع ديده ميشود که محيط اجتماعي آناطولي در زير سلطه سلجوقيان و بهويژه شهر قونيه، پايتخت آن و گرايشهاي معمول در آن ديده شود. اينکه مخالفان مولانا چه ميگويند، در درون خانواده مولانا چه ميگذرد؟ چرا فرزندان او گرايشهاي مختلف دارند که در بسياري موارد عليه اوست؟ اصولا نوشتن رمان تاريخي به تناسب سند و تخيل مربوط ميشود. هرگاه يک کفه بچربد، متن اعتدال خود را از دست ميدهد. تخيل نقب ميزند به روح تاريخ. اگر نويسنده اين مساله را درنيابد، بهجاي رمان، تاريخ مينويسد. حتي در ارائه اسناد تاريخي هم بايد پاي تخيل نلنگد. مثلا ماجراي ديدار او با شمس، کل مطلب روز ملاقات، چند جمله يا يک پاراگراف است، اما پاي تخيل که به ميان بيايد، ممکن است به دهها صفحه هم بکشد، بياينکه اصل سند مخدوش شود.
پس از اين دو رمان، «مردي که خواب ميفروخت»، از شما منتشر شد که در قياس با رمان هفتصدوپنجاه صفحهاي «چيدن باد» ميتوان رماني مينيمال درنظر گرفت. ارزش افزوده شما از بازآفريني پيرمرد خوابفروش در اين کتاب چه بوده؟ درواقع چه شد که تصميم گرفتيد تکحکايتي از «جوامعالحکايات» محمد عوفي را در قالب يک داستان مدرن بپرورانيد؟
خوب توجه کنيد که تولستوي رمان بزرگ «جنگ و صلح» را مينويسد، اما داستان بلند «مرگ ايوان ايليچ» را هم دارد که به اندازه يک فصل آن رمان است. حکايت کسي که خوابش را معامله ميکند، تنها در جوامعالحکايات نيامده، در خيلي از متون، حتي در افسانههاي عاميانه نيز روايت شده. خواب از عناصر اصلي ذهنيت و باورهاي ماست. رئاليسم مکانيکي که در ايران هوادار بسيار دارد، مساله خواب را به حاشيه رانده. حال آنکه بايد از خود پرسيد، وقتي دو تن از روانکاوان بزرگ جهان، فرويد و يونگ عمري به موضوع خواب پرداختهاند، چرا ما اهميت آن را درنمييابيم. خواب و رويا به برخي جنبشهاي بزرگ ادبي، بهخصوص در قرن بيستم شکل دادهاند. خواب براي من هميشه مهم بوده. «مردي که خواب ميفروخت»، شرايط بالقوه ماست. مردم بهصورت بالفعل او را تقليل ميدهند. در همان روايت متون هم به همين صورت است. مرد به گاوي بسنده ميکند و گنج را به ديگري واميگذارد. در جامعه ما، ايدههاي بزرگ، معمولا مغلوب روزمرگي ميشوند. ابتذال حاکم بر صحن اجتماع، اجازه ظهور و بروز ايدههاي بزرگ را نميدهد. خوابفروش سکويي است که با آن ميشود پريد، اما مردم او را تا حد خود فروميکاهند. اين روزمرگي خطرناک ريشه در تاريخ ما دارد و در مواقع بحراني و سخت ما را زمينگير کرده است. شايد تئوري توطئه بازتاب همين روش عاميانه و روزمرگي است. نميخواهيم از لاک خود بيرون بياييم و مشکل را به زمينه ديگري احاله ميدهيم.
رمان «مردي که خواب ميفروخت»، در دل خردهحکايتها شکل ميگيرد و همه شخصيتها در همين پارههاي روايي است که درونياتشان را روي دايره ميريزند. درواقع فرمِ حکايت همچنان پابرجاست و مبناهاي علت و معلوليِ زندگي امروز، چندان محلي از اعراب ندارند. انگار وهم و افسانه و رويا را (همانطور که در نقلقول ابتداي کتاب از جي. جي. بالارد هم نقل کردهايد)، به واقعيت و رئاليسم محض ترجيح دادهايد و بر حکايتوارهگي متنتان صحه گذاشتهايد.
تمامي شخصيتها از علل و معلول ميگريزند. وقتي توهم در جامعهاي حکمفرما باشد و ذهنيت مردم را شکل بدهد، روند منطقي و رابطه علت و معلولي چندان اثرگذار نيست. ما در توهم خودمان زندگي ميکنيم و واقعا اگر دقيق به مسائل بپردازيم، ميبينيم شناخت منطقي از مسائل نداريم. يک مثال خيلي آشکار ميزنم. من و شما و تمام آنهايي که مينويسند، هرساله کنجکاويم که کي برنده جايزه نوبل ادبيات ميشود. وقتي در مهرماه تاريخ اعلام نزديک ميشود، همه نامهايي را مطرح ميکنيم، اما غالبا نامي معرفي ميشود که در ايران کسي چيزي از او نميداند، به شکلي غافلگير ميشويم و عمدتا بنياد نوبل را به پارتيبازي و لابيگري متهم ميکنيم. اما به خودمان نميآييم که اين ناشي از آن است که ما شناخت درستي از اوضاع ادبي جهان نداريم. اين را بگير و قياس کن با ديگر امور. توهم اجازه نميدهد ذهن ما به سطوح ديگر برود. منطق هم يکي از آن سطوح. گريز از زندگي واقعي همواره بخش مهمي از فرهنگ ما بوده است. اينهمه آثار عرفاني فکر ميکنيد نتيجه چه چيزي است. رئاليسم در آينهاي بازتاب مييابد که واقعي باشد. حتي درون رئاليسم هم ميتوان فوران امر خيالي يا توهم را ديد. مثالي ميزنم رماني ترجمه شد از يک نويسنده تاجيک در دوره شوروي. رمان درباره ساختن يک سد بود. نويسنده کارگران را حين حمل سنگ، چنان توصيف ميکند که انگار اينها معشوقهشان را بغل کردهاند، يک دروغ بزرگ. چطور نويسنده ميتواند چنين در توهم فروبهرود و آن را امر واقعي معرفي کند؟ آدمهايي که در اين رمان ميآيند، همه در ذهنيتشان زندگي ميکنند. هيچيک روي زمين نايستادهاند. چطور ميتوانم فردي را که در واقعيت زندگي نميکند، بر بستر واقعي قرار بدهم. اگر اين کار بکنم، روايت تقلبي از آب درميآيد.
داستان «مردي که خواب ميفروخت»، در يکي از شهرهاي ايران ميگذرد و روايت بر مدار زمانه معاصر پيش ميرود. از ادوات مدرن همچون موبايل و ماشين هم نام برده ميشود و شهردار و وزير کشور هم در اين مکان حضور دارند. اما در دل چنين مکاني، دختر و پسر داستان با اسب فرار ميکنند، رابطه ارباب و نوکري برقرار است و از اسامي خاص و آشنا براي مخاطب امروز کمتر استفاده شده. انگار خواستهايد يکجور مناسبات سنتي را در دل يک فضاي نيمهمدرن بسازيد، اينطور نيست؟
شما اگر به امور زندگي ما خوب توجه کنيد، درمييابيد که چه مايه ما به سنت يا حد خرافه توجه داريم. زندگي ما مدرن شده، يعني امکانات مدرن را گرفتهايم و در زندگي از آن استفاده ميکنيم، اما در کنه ذهن خرافي و توهمزدهايم. موبايل، پورشه و لامبورگيني و خانههاي هوشمند نشانه ذهنيت مدرن نيست. کسي که آنلاين استخاره ميکند يا براي قبولي در کنکور نذر ميکند و گوسفند ميکشد که در رشته پزشکي هستهاي قبول شده، آيا آدم مدرني است؟ ادبيات ما به زندگي مدرن برآمده از دل خرافه هيچتوجه ندارد. شما کافي است به خانه يکي از فالگيرها برويد تا ببينيد چه کساني مراجعه ميکنند؟ وقتي رئيس دولتي که مدعي است بايد در مديريت دنيا سهيم باشد، فالگير و دعانويس استخدام ميکند، بايد اثر مرا يک اثر رئاليستي دانست.
شخصيتهاي اين کتاب، صورتِ محضاند و اغلب در جايگاه اجتماعيشان ظاهر شدهاند. گاهي اربابند و صاحب منصب و گاهي نوکرند و آشپز. چرا اين شخصيتها را اينهمه بيچهره پرداختهايد و به جزييات رفتاريشان، تشخص يک شخصيت مدرن ندادهايد؟
براي اينکه ذهنيت مدرن ندارند. در ميان اشياي مدرن ميگردند. اشياي مدرن با ما زندگي ميکنند. انگار در همسايگي ما هستند و ما آنها را ميبينيم. در درون ما نيستند. اينها چهره ندارند، چون در زمانه بيچهره زندگي ميکنند. از طرفي بهنظرم زياد نبايد به جزييات پرداخت. اين تاثير ادبيات آمريکا بر ادبيات ايران بود که بسياري نويسندگان را به سمت پرداختن به جزييات برد و آنچنان آنها را زمينگير کرد که امروز هيچداستان پرکششي از آنها نميبينيم. مسالهاي که خيلي از نويسندگان مطرح از آن دوري کردند. شما تصور کنيد که اگر مارکز ميخواست به جزييات چهره و زندگي آن همه شخصيت بپردازد، «صد سال تنهايي» چه حجمي پيدا ميکرد. صد سال زندگي يک خانواده و يک شهر و گروهي از آدمها را در سيصد و خردهاي صفحه آورده. يا مثال ديگر، رمان کوتاه و درخشانِ «تنهايي پر هياهو»، به جزييات زندگي کداميک پرداخته شده؟ بهتر است بخشي را هم براي خواننده بگذاريم.
پيرمرد خوابفروشي که خواب ميبيند و براي گذران معاش، پول مختصري ميگيرد هم بسيار محوري است. او فاقد ويژگيهاي عيارانه است و حتي ميتوان گفت که چندان به اصول اخلاقي پايبند نيست و گاه حتي در سويهي شرّ داستان ميايستد. لحنِ مراوداتش با مردم بيادبانه است و با زنها که از مشتريهاي اصلي او هستند هم برخوردي توهينآميز دارد. چرا خلقيات اين پيرمرد، با آنچه که مخاطب از يک پير داناي بينياز از مال دنيا ميشناسد، اين همه توفير دارد؟
بايد پرسيد چرا اين پيرمرد شهر به شهر ميگريزد. خصلت عيارانه ندارد، چون عيار نيست. بخشنده است. بيايد فرض کنيم اگر اين پيرمرد خوابهايي را که ميديد به کسي نميگفت و خودش بهدنبال آنها ميرفت، آنوقت چه قضاوتي درباره او داشتيم. با برخي افراد برخورد سخت دارد، با بعضيها بيادبانه است، با عدهاي هم ملايم و مهربانانه رفتار ميکند. هرچه او از ايدههايش دور ميشود، حالتش با نابردباري همراه است. اين شخص آنچه را ميخواهد نميبيند و آنچه را ميبيند، نميخواهد. مردي است که در زندگي مردم کليدي است، اما جايگاهي ندارد. همه او را در همان حدي ميخواهند که در زندگيشان مؤثر باشد. شايد به جرات ميتوانم بگويم هشتاددرصد زنهاي اين رمان را از ميان زنهاي اطرافم گرته برداشتهام. حتي از زنهاي اهل قلم. مردها هم با چنين گرتههايي ساخته شدهاند. رفتار پيرمرد با آنها، بازتاب درون آن آدمهاست، مثل پرندههايي که در فيلم هيچکاک ظاهر ميشوند. به چند نفري کار ندارند، اما بعضي را زخمي ميکنند يا ميکشند.
بهطور کلي شخصيتهاي رمان «مردي که خواب ميفروخت»، سودجو و فرصتطلبند و پيرمرد را تا جايي احترام ميکنند که چيزي نصيبشان شود. گاهي او را تقديس ميکنند و گاه هم از او ميترسند. مردمي که چاچولباز و رند هستند و اغلب درگير تصاحب اموال يکديگر. مردهايي که دنبال زنها هستند و گاه بر سر تصاحب زني حاضرند همه ثروتشان را بدهند. زنها و مردهاي جفتخواهي که درگير حرص و آز هستند و وقتي خواستههاي مبتذلشان برآورده نميشود، خانه پيرمرد را آتش ميزنند و باغ او را خراب ميکنند. انگار در اين کتاب خواستهايد کنايهاي بزنيد به جهانِ حاضر ما و به تعاملات مردمِ اين ناکجاآباد، وجهي نمادين بدهيد، اينطور نيست؟
وقتي ميگويم رمان من رئاليستي است، بيراه نگفتهام. زيادهخواهي در فرهنگ ما بيداد ميکند. همين زيادهخواهي چنين فاصله طبقاتي را به وجود آورده. همه به طبقه مرفه جامعه نگاه ميکنند که بدون هيچصلاحيت و تلاشي به ثروت نجومي رسيدهاند. جواني حدودا سيساله در يک ساعت دههاميليارد تومان سکه به نرخ دولتي ميخرد و با يک پرش ناگهاني قيمت در چند روز، سودي باورنکردني به دست ميآورد. با کدام صلاحيت اين را به دست آورده، جز اينکه داماد فلاني و شوهر بهماني بوده؟ پيرمرد سرچشمهاي است براي رسيدن به همهچيز. اول انکارش ميکنند و وقتي پي ميبرند که منبع عظيمي براي عروج اجتماعي است، تقديسش ميکنند. يا در خدمت او هستند يا خانهاش را آتش ميزنند. ما ايرانيها از خيلي قرنها پيش تعادلمان را از دست دادهايم. يکي در يک روز برايمان خداست و فردا شيطان ميشود. بايد گفت ما يا چهلستون ميسازيم يا بيستون. از طرفي به اين سخن بورخس بسيار باور دارم که دورترين تخيل هم، تخيلي که بهنظر باورناپذير است، ريشه در واقعيت دارد. تخيل در خلأ به وجود نميآيد و شکل نميگيرد، واقعيت دربرابر چشم فرد است، در ذهن آن را به کار ميگيرد و بهگونهاي آن را ورز ميدهد و بهصورت ديگر عرضه ميکند که اين خود واقعيتي ديگرگون است، چهبسا عميقتر، مؤثرتر و سنجيدهتر از واقعيت مکانيکي. اين واقعيت جديد ميتواند چشم افراد ديگر را باز کند، آنهايي که واقعيت مکانيکي را ديده بودند و گمان داشتند که آن را ميشناسند. رمز موفقيت نويسندگان رئاليستي چون بالزاک، استاندال، ديکنز و تولستوي در اين است. هيچکس حاضر نيست گزارش روزنامههاي همعصر ديکنز را درباره طبقات فرودست لندن بخواند، اما نوشتههاي ديکنز هنوز خواننده دارد و مردم در آن تعمق ميکنند. «مردي که خواب ميفروخت»، هم ميتواند تحليلهاي گوناگون را سبب شود. اين به منتقدان مربوط است که آيا اين اثر را تمثيل يا استعارهاي از سرزمين ايران يا هر ناکجاآبادي بدانند يا نه.
شما از جمله نويسندگاني هستيد که آثارتان به زبانهاي ديگر ترجمه شده. از تجربهتان در اين عرصه بگوييد و اينکه بهنظر شما اساسا چه نوع متنهايي از داستان فارسي، ترجمهپذير هستند و اين فرآيند تا چه اندازه به جهانيشدن ادبياتمان کمک ميکند؟
اصولا ترجمه دريچه اصلي جهانيشدن است. ادبيات نقاشي يا سينما نيست که طرح و تصوير گويا باشد. فريدون هويدا، نويسنده و منتقد ايراني، از بنيانگذاران مجله کايه دوسينما است. از کساني که در معرفي کوروساوا، فيلمساز ژاپني دخيل و مؤثر بود. کوروساوا روزي به ديدن او ميرود و با زبان ژاپني شروع ميکند با او حرفزدن. هويدا ميگويد من ژاپني بلد نيستم. کوروساوا حيرت ميکند و ميگويد پس چطور فيلمهاي مرا فهميدهاي و مقاله دربارهشان نوشتهاي؟ هويدا ميگويد با تصويرها فهميدم تو چهکار کردهاي. خب در ادبيات چنين شانسي وجود ندارد. اثر بايد ترجمه شود، ناشر معتبر آن را منتشر کند و در بازار خوب توزيع شود. متاسفانه بسياري از آثار ايراني از اين سه موهبت محروم بودهاند. در اينکه چه متنهايي ترجمهپذيرند، بايد گفت متنهايي که در عناصر بومي اغراق نميکنند. چنين متنهايي براي خواننده بيگانه با آن عناصر غيرقابل فهم است. نميتوان نيمي از صفحات رمان را به پاورقي اختصاص داد. نويسندهاي که به زمينههاي بومي مينويسد، بايد روشي را برگزيدند که روايتش براي بيگانه با آن زمينه قابل فهم باشد. نمونه برجسته در اين زمينه، «صد سال تنهايي» است. شما شاهد هستيد که آن همه مسائل بومي براي خوانندگاني در سراسر دنيا لذتبخش است و کسي احساس غريبگي نميکند. ما مگر چه اندازه با فرهنگ روسي و ذهنيات آنها آشنايي داريم که چنين با رغبت آثار تولستوي، داستايفسکي و چخوف را ميخوانيم؟ رماني ترجمهپذير است که به مسائل بومي با زبان و بياني جهاني بپردازد. از طرفي رمانهايي که زبانپردازي و لذت متن را اساس قرار ميدهند، در ترجمه شکست ميخورند، چون تمام آن بازيهاي زباني و لذتي که از متن حاصل ميشود، در ترجمه رنگ ميبازد. از طرفي ناشران خيلي علاقهمند به آثاري نيستند که تقليد از سبکهاي غربي دارند. آن سبکها در غرب نمونههاي برجستهاي دارد. تقليد از آن سبکها بدون داشتند زمينه فرهنگي شکستخورده است. براي مثال در سينما اصغر فرهادي با فيلم «جدايي نادر از سيمين»، اسکار ميگيرد. اگر فيلمي ميساخت به تقليد از جيم جارموش، هيچبه او اعتنا نميکردند. آنها در ادبيات و سينما و هنر اثري ميخواهند که صدايي از ايران باشد نه تقليد از بيرون. ناشر کتاب را تبليغ ميکند، کاري که در ايران اصلا اتفاق نميافتد... برخي ناشرها دنبال خريد ويلا و سفر و گشتوگذار هستند. مثلا وقتي ناشري ترجمه کتاب مرا تبليغ کرد، ناشر ديگري در همان شهر آثار مرا در فضاي مجازي جستوجو کرد و با مترجم من تماس گرفت و سرانجام دو اثر ديگر را پذيرفت. از طرفي ما آژانس ادبي نداريم تا بازاريابي کند. چند آژانس مجوز گرفتهاند، اما کارمند ارشاد هستند و تاسيس آژانس برايشان وسيلهاي شده که هرساله مبلغي از ارشاد بگيرند؛ کاري براي ادبيات نميکنند.
این گفتوگو در روزنامه آرمان روز یکشنبه 24 آذر 1398 به نشر رسیده است.
لینک پیدیاف:
رضا فکری's Blog
- رضا فکری's profile
- 25 followers

