یادداشت روزنامه سازندگی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»

یادداشت روزنامه سازندگی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»

خداحافظ رفیق

یادداشت مائده مرتضوی بر رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم»، نوشته‌ی رضا فکری

رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» اثری است که در یک بازه‌ی ده‌ساله و در میانه‌ی آتش التهاب‌های سیاسی روایت می‌شود و چالش‌های عاطفی، اجتماعی و فرهنگی جوان‌هایی را به تصویر می‌کشد که از شور آرمان‌خواهی تهی‌اند. کتاب، نوع زندگی و تحول فکری آن‌ها را نشان می‌دهد و کاوش نسلی که به ظاهر خالی، عبث و به دور از اهداف والای سیاسی‌اند اما زیروزبرهای زیستی خود را دارند. دانشجوهایی فارغ از اتفاق‌های پایتخت که اگر چه رگه‌هایی از آن شور سیاسی را در خود دارند اما زندگی‌شان عمدتا تحت تاثیر مسائل دیگری است و درگیر تلاطم‌ها و بحران‌های سهمگین خودشان هستند. کتاب قصه‌ی شور جوانی است و جوانه‌زدن اولین عاشقانه‌ها و دگرگونی و سرگشتگی و رهایی.

این رمان این‌گونه آغاز می‌شود:

«همه‌ی روز دلم غل‌غل همان لحظه را زده بود. همان لحظه‌ای که آفتاب برود و سر غروب بشود و فلکه‌ی چهارم را پیاده و سرخوش گز کنم و کوچه پس کوچه کنم تا برسم سردر کارخانه‌ی روغن نباتی. از هوایی که انگار روغن با ذراتش روی هم ریخته، یک دل سیر بدهم توی سینه و بعد خیابان را جست بزنم آن سو و بروم سمت ترمینال جنوب. استوانه‌ی پت و پهن سیمانی را دور بزنم و دور بزنم. چندین و چند بار. انگار که ندانم از جلوی در همه‌ی تعاونی‌ها بیشتر از بیست بار است که رد شده‌ام. بار آخر درست جلوی در تی‌بی‌تی بلیت را از جیب پشتی شلوارم بیرون بکشم و براندازش کنم. مثلا نگرانم...»

اولین چیزی که در این رمان جلب توجه می‌کند لحن کاراکترهاست. لحنی که هم طبقه‌ی اجتماعی را مشخص می‌کند هم تا حدودی علایق و مناسبات را. خواننده از همان چند صفحه‌ی ابتدایی با دیالوگ‌هایی که راوی با دیگر مسافران اتوبوس ردوبدل می‌کند وارد فضایی می‌شود که رنگ و بوی پایتخت نمی‌دهد و نویسنده به خوبی این لحن و فضا را تا پایان رمان حفظ می‌کند:

«جلدی آمد پیشم و گفت: «چی گفتی بهش؟ دختره رو که پرش ندادی، دادی؟» گفتم: «من خوش ندارم این کارها رو. » نمی‌دانم چرا ازم توقع شق‌القمر داشت. گفت: «از همون اول معلوم بود که تر می‌زنی اصلا خودم باید می‌رفتم تو کارش» آب دهانی هم ریخت بیرون و گفت: «حالا دیگه می‌تونیم بریم گم شیم.» حرف سنگینی هم انداخت به عمه‌ام که تا ته جانم را آتش زد. آخر سر هم سیگارش را انداخت توی دریاچه و نم‌نم راه افتاد... به عمه‌ام نباید اهانت می‌کرد. توهین را با توهین باید جواب می‌دادم اما آن‌جا توی پارک مجالش نبود و تازه مادر هم منتظرمان بود. گفت: «خب حالا، عمه که جزو ناموس حساب نمی‌شه. بی‌خود دماغت رو دسته نکن واسه من.»

نویسنده در این رمان سعی داشته بی‌وقفه از احساسات بگوید. واگویه‌ها و تفکرات راوی و همچنین دیگر کاراکترهای فرعی رمان به طور معقولی در خدمت این مساله است و این پرداخت تا حد زیادی به رمان وجهه‌ای باورپذیر اهدا می‌کند. نشان دادن مسائل سیاسی و اجتماعی در یک اثر ادبی درست است که جزو وظایف نویسنده و به طور کلی ادبیات به شمار می‌رود اما افراط در سیاه‌نمایی و بی‌توجهی به غرایز طبیعی انسان در پرداخت کاراکتر بلایی است که مدتی است به جان ادبیات معاصر افتاده و خوشبختانه «ما بد جایی ایستاده بودیم» در این دسته نمی‌گنجد:

«کجا بود که اول بار چشمم به فرشته‌ی آسمانی‌ام خورد؟ صبح یک روز بهاری بود که رفتم مسجد جامع علی‌آباد. دیدم گوشه‌‌ی حیاط پارچه‌ی مستطیلی پهن کرده، دستکش سفید به دستش کرده و باله‌های چادرش پهن شده روی زمین. قلم‌مو را به ظرافت یک استاد نقاش مینیاتور می‌کشید روی پارچه و با هر کشیدنی چاکی به قلبم می‌داد و خونی بر زمین می‌ریخت که بیا و ببین. خم شدم که صورتش را و نور دو چشمانم را ببینم. عینک پهن دودی همه‌ی صورتش را پوشانده بود و نمی‌توانستم رنگ چشم‌هایش را تشخیص بدهم اما درست همان لحظه بود که فهمیدم این تنها موجودی است که می‌توانم توی دلم راهش بدهم.»

توصیف احساسات در این رمان بسیار پررنگ است اما نتوانسته از رنگ سیاسی و اجتماعی اثر بکاهد. دوران دانشجویی کاراکترهای اصلی رمان در یک بحران سیاسی می‌گذرد و همین بحران به طور غیرمستقیم بر زندگی اجتماعی آن‌ها تاثیرات خودش را نشان می‌دهد. دانشگاهی که رضا فکری در این رمان به تصویر می‌کشد علم و دانش به درد بخوری نصیب دانشجویانش نمی‌کند و وقتی راوی بعد از مدتی به همان دانشگاه برمی‌گردد نه برای تدریس و ادامه تحصیل بلکه برای انجام یه سری تعمیرات است. این فصل از رمان وجهه‌ی سمبولیک درخشانی به اثر بخشیده است:

«نکرده بودند به هرکدام از آن بینواها یکی یک دفتر بدهند. دانشگاه به آن عظمت همه چپیده بودند توی یک اتاق هجده‌متری که روی درش زده بودند اتاق اساتید. حالا که هنوز پاییز نیامده بود و تازه وقت انتخاب واحد و این حرف‌ها بود و خیلی‌هایشان نبودند. ترم که رسما شروع می‌شد دیگر جای سوزان انداختن نوبد توی این گله جا. رفتم داخل. آچار توی دست و لباس یکسره‌ی زیپ‌دار مثل یک پاس آمریکایی من را از هر دروازه‌ای عبور می‌داد و اصلا کسی نمی‌گفت خرت به چند؟ اول رفتم سراغ یکی از رادیوتورهای دوازده‌پره و بعد کمد کنار رادیاتور را در دست گرفتم... وسط حرف‌شان پریدم و گفتم: «استاد من هر فنی بلد بودم زدم، باز نمی‌شه لامصب، یه قفل‌ساز این‌کاره می‌خواد.»

همچنین در جای دیگری از این فصل می‌خوانیم:

«ساختمان چهارطبقه‌ی خوابگاه میان آن بیابان درندشت به هیچ حیاطی وصل نبود و در ورودی‌اش آدم را مستقیم هل می‌داد توی ساختمان. روی دیوار با یک فونت عجیب و غریب و رنگ و رو رفته نوشته بودند: «آیا می‌دانید افرادی که از افسردگی رنج می‌برند باید جهت تقویت و بهبود وضعیت روحی و روانی خود ماهی و غذاهای دریایی مصرف کنند؟» و زیر فونت را با رنگ قرمز سایه داده بودند و با گل‌های سبز پنج‌پر کادربندی هم کرده بودند و یکی هم زیرش با اسپری مشکی نوشته بود: «بی‌خیال!» و با علامت تعجب‌های متعدد، دیوارنوشته را دوره کرده بود. تیر برق کنار ساختمان هنوز سر جایش بود. البته محض امنیت بیشتر چند متر پایینش را گرد تا گرد سیمان گرفته بودند و جای پاهایش را کور کرده بودند.»

رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» قطعا در دسته‌ی رمان‌های اجتماعی – سیاسی جای می‌گیرد اما ذکر این نکته اینجا ضروری به نظر می‌رسد که تعریف دقیق یک اثر داستانی که در این دسته جای گیرد چیست؟ یک رمان سیاسی موفق تا چه اندازه باید در تاریخ معاصر داشته باشد تا بتواند چهره‌ای حقیقی و نزدیک به واقعیت از حقایق روز جامعه در برهه‌ی زمانی مورد نظر بدهد و مهم‌تر از همه حدود تخیل در این گونه رمان‌ها تا کجاست و واقعیاتی که بعضا تلخ و سیاهند تا کجا این ظرفیت را دارند که به رنگ و روی قصه و تخیل آمیخته شوند تا در نهایت اثری خوشخوان و داستان‌محور تقدیم خواننده کنند؟ ادبیات معاصر امروز ما به شدت نیازمند آثار داستان‌گو و قصه‌محوری است که ریشه در وقایع مهم و کلیدی تاریخ معاصر داشته باشند تا بتوانند پس از چند دهه وارد چرخه‌ی جریان‌سازی ادبیات معاصر شوند.

«ما بد جایی ایستاده بودیم» برای ادبیات معاصر امروز اثری قابل احترام است چرا که توانسته با نگاهی غیرمستقیم به بحران‌های سیاسی دهه‌ی اخیر اثری داستان‌گو و همه‌خوان به دور از بازی‌های زبانی و لفاظی‌هایی که راه به جایی نمی‌برد، خلق کند.

این یادداشت در روزنامه سازندگی دوشنبه 1شهریور98 به چاپ رسیده است.

 •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on September 23, 2019 04:35
No comments have been added yet.


رضا فکری's Blog

رضا فکری
رضا فکری isn't a Goodreads Author (yet), but they do have a blog, so here are some recent posts imported from their feed.
Follow رضا فکری's blog with rss.