رضا فکری's Blog, page 11
May 23, 2020
معرفی مجموعه داستان «نقطه»؛ نوشته آذردخت بهرامی
May 10, 2020
دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹ /داستان کوتاهی از سمیه مهرگان
April 26, 2020
لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا
لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا
قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم میزند. اولین داستان او بهنام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آنموقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است. و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر میکند: کتابی لاغر که یک داستان سیصفحهای برای نوجوانان بوده: «پسری آنسوی پل». اما حضور حرفهای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز میشود: مجموعهداستان «حضور» و بعدها داستانها و رمانهای دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقربها را زنده بگیر»، «از باران تا قافلهسالار» (گزیده چهلسال داستاننویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعهداستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفتآباد» و بهدنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطهعطف کارهایش برمیشمرد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حالوهوای این روزهای کرونایی میگذرد.
***
دمدمههای غروب، مردی درشتاندام وارد یک سوپرمارکت شد و لیست خرید بلندبالایی گذاشت روی پیشخوان، جلوی فروشنده. مرد، ماسک به چهره داشت و به نسبت چهره سنگی درشتش یک عینک کوچک روی چشمهایش بود. دستهایش را با یک جفت دستکش پارچهای تیرهرنگ پوشانده بود. سوپرمارکت، تنگ و دراز و نیمهتاریک بود، با سقف هلالی کوتاه -حس میکردی دارد روی سرت هوار میشود- و چند پله پایینتر از سطح خیابان. چینش جنسهای توی سوپری، به صورتی بود که یک راهروی باریک دراز و چند گذرگاه پیچدرپیچ میدیدی. شاید فروشنده برای بیشترین استفاده از فضای تنگ سوپر این کار را کرده بوده. یک پراید مشکی چرک، جلوی در سوپرمارکت، بالای پلهها، در خیابان پارک شده بود. راننده ریزنقش و تکیده، تکیه داده بود به گلگیر ماشین و سیگار میکشید.
راننده عینک تیرهای به چشم داشت.
یک زن میانسال با چرخ خرید توی راهروی دراز و پیچواپیچهای سوپری پیدا و ناپیدا میشد. زن ماسک زده بود و دستکش آشپزخانه پوشیده بود.
فروشنده لیست بلندبالا را برانداز کرد و رو به مرد درشتاندام گفت: «همهشو قربون؟»
توی نگاهش یک جور تعجب بود. مرد درشتاندام سر تکان داد.
فروشنده گفت: «خدا کنه شرمندهتون نشیم قربون... یهکم معطلی داره، مشکلی نیست؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر؟»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام گفت: «چقدر معطلی داره؟»
فروشنده لوچه کرد و گفت: «من سعی خودمو میکنم. ملاحظه میفرمایین که دست تنهام.»
مرد نگاه ساعتش کرد. «اشکال نداره.»
فروشنده یکبار دیگر لیست بلندبالا را برانداز کرد و گفت: «چشم قربون!» پشت پیشخوان غیبش زد.
«سر راه، اول باس یه مشت از جنسها رو بفرستم بره ولایت. نکنه یه وقت به کلهشون بزنه تو این هیروویر راه بیفتن بیان. حالیشون که نیست چی به چیه. فکر م کنن اوضاع مثل چند ماه پیشه: تن سالم، پول لازم!... هوم!... تو تلفن یه ساعت براشون روضه خوندم که کسبوکارها تقولقه، تعطیله، خودم هم تو مخارج زندگیم درموندم...گفتم یهکم ملاحظه حال منم بکنین. هرچی باشه شما اونجا خرجتون کمتره، ریختوپاشهای منو ندارین. ریختوپاش کیلو چنده! تو مخارج ضروریم کمیتم لنگ میزنه. گفتم البت من نمیذارم شما مجبور بشین اونجا دستتونو دراز کنین جلو درو همسایه، اما انتظار نداشته باشین مثل پارسال،حتی مثل یکی دو ماه پیش هردم کارتاتونو پر کنم.
«براشون به روح مامان، به جون داریوشم قسم خوردم که اوضام بدجوری ریقماسی شده... انگار نه انگار...اون همه فک زدم، آخرش داداش کوچیکه دراومد گفت چی میگی داداش؟ صدات نمیرسه. اینجا گوشیها خوب خط نمیدن...»
زن حالا پیدایش نبود، اما صدای جیرجیر چرخ خرید شنیده میشد.
«سگمصب من فقط دو ماه نفقهتو بهت نرسوندم، باس میرفتی شیکایت میکردی، پای منو واکنی تو کلونتری؟... من رو تو دس بلن کردم؟!... اک هی، رو رو برم!»
زن دوباره پیدایش شده بود. انگار که پشیمان شده باشد، داشت چندتا از خریدهایش را برمیگرداند توی قفسهها.
«ندارم بابا، ندارم. دستم خالیه. به کی باید قسم بخورم که باور کنین ندارم؟ من باس خودمو چن تیکه بکنم؟ همهتون دست بگیر دارین...»
زن نزدیکتر شده بود. چرخ خریدش هنوز خالی بود.
«نخواستیم بابا، دانشگاه تو سرت بخوره... مگه دانشگاه همهش چند ساله؟ شیش هف ساله معلوم نیس داری اونجا چه غلطی میکنی. گهگیجه گرفتم. دس از سر کچل من وردارین...»
فروشنده گفت: «امر دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام به خودش آمد. کیسههای برنج، حلبهای روغن و پلاستیکهای پر از خرتوپرتهای دیگر روی پیشخوان چیده شده بود. صورت فروشنده خیس عرق بود.
مرد درشتاندام گفت: «دستتنها سخته آقا.»
فروشنده که هنوز نفسنفس میزد گفت: آ«ره قربون دهنتون. ناغافل زد به کلهش گذاشت رفت نامرد. دست و بالمونو حسابی گذاشت تو پوست گردو. این یکیدو سال آخر، با قربون صدقه نیگرش داشتیم. میگفت دیگه برام صرف نمیکنه اینجا کار کنم، میگفت پولتون ارزش نداره. میبینی آقا؟ ده سالی اینجا بود. خداییش دست پاک بود. بابام زیر بالشو گرفت خرج عروسیشو داد. نمکنشناسی کرد آقا. ببخشید سرتونو درد آوردم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
گوشی مرد درشتاندام زنگ زد. مرد با نگاه به شماره تماس، سر تکان داد و توی دلش گفت: «دسوردار نیستن. اصلا انگار تو باغ نیستن به کل! اَه! سگ باشی، اولاد ارشد خونواده نباشی!» توی گوشی گفت: «تماس میگیرم، دستم گیره!»
دکمه خاموش گوشی را فشرد، توی گوشی خاموش گفت: «الو... الو... راستی، به کارخونه سرکشی کردی؟... اکی... میبینمت.»
گوشی را گذاشت توی جیبش و رو به فروشنده گفت: «آدم خودش بالاسر کارش نباشه، چرخ کارش نمیچرخه آقا.»
فروشنده گفت: «درسته. میفهمم. فرمایش دیگهای نیست قربون؟»
مرد درشتاندام گفت: «بله؟»
جیرجیر چرخ خرید نزدیکتر شده بود. اما زن پیدایش نبود.
فروشنده گفت: «عرض کردم امر دیگهای نیست؟ حساب کنم؟»
مرد درشتاندام گفت: «حساب کنید... حساب کنید.»
فروشنده گفت: «قابل شما رو نداره قربون. مهمون ما باشین.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم. آقایین.»
برگشت اشاره کرد به رانندهی پراید که حالا آمده بود نشسته بود روی پلههای ورودی سوپری. راننده تند آمد تو و چندتا از کیسههای برنج را بغل زد و راه افتاد.
فروشنده از پشت صندوق گفت: «چه زوری داره! بهش نمیآد.»
مرد درشتاندام گفت: «فلفل نبین چه ریزه!»
انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد گفت: «صبر کنید... صبر کنید لطفا!»
فروشنده دست نگه داشت. «جانم؟»
مرد درشتاندام گفت: «صد تومن نقدی لطف کنید، بدیم این بنده خدا بره پی کارش.»
فروشنده با یک جور نارضایتی گفت: »چ... چشم! البته ما معمولا پول نقد نمیدیم به مشتری، ولی البته شما با بقیه...»
حرفش را تمام نکرد. دوتا تراول پنجاهی از توی کشوی پایین صندوق کشید بیرون و گذاشت جلو مرد درشتاندام. «بفرمایین قربون!»
مرد درشتاندام گفت: «ممنون.»
فروشنده گفت: «خواهش!»
زن یک لحظه با چرخ خرید، توی یکی از پیچها پیدایش شد و غیبش زد.
راننده داشت آخرین کیسههای خرید را میبرد بگذارد توی ماشین. مرد درشتاندام تراولها را چپاند تو جیب کاپشنش و گفت: «آدرسو که بلدی؟»
راننده گفت: «بله قربون. بار اولم که نیس.»
مرد درشتاندام گفت: «دارمت!»
راننده گفت: «نوکرتم.»
زن، حالا توی راهروی اصلی سوپری جلوتر آمده بود. سبد چرخ خریدش تقریبا خالی بود.
فروشنده صورتحساب خرید را از شکم صندوق کشید بیرون و قبل از اینکه آن را به مرد درشتاندام بدهد دوباره گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام گفت: «خواهش میکنم.»
فروشنده صورتحساب خرید را گذاشت جلوی مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد صورتحساب را برداشت، سرسری نگاهش کرد، برگشت و زیرچشمی نگاه کرد توی سوپری.
زن حالا جلوتر آمده بود. مرد درشتاندام از توی جیب بالای کتش یک کارت بانکی درآورد و دراز کرد طرف فروشنده.
فروشنده کارت را از دست مرد درشتاندام گرفت و گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»
مرد درشتاندام به جای جواب، توی سوپری چشم گرداند. زن پیدایش نبود. چرخ خرید هم از صدا افتاده بود.
فروشنده گفت: «رمز لطفا!
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
فروشنده لبخند زد و زیر لب گفت: «سیزده سیزده.»
رفت طرف دستگاه پوز.
اول صدای چرخ خرید آمد، بعد زن پیدایش شد. زن کشوی فریزر پروپیمان سوپری را کنار زد و دستش را دراز کرد طرف بستههای گوشت.
فروشنده انگار به چیزی شک کرده باشد رو به مرد درشتاندام گفت: «یه بار دیگه رمزتونو میفرمایین؟»
مرد درشتاندام گفت: «سیزده سیزده.»
زن، دستش را خالی از فریزر آورد بیرون و کشو را بست.
فروشنده رو به مرد درشتاندام گفت: «جسارتا... موجودی... نداره... قربون...»
مرد درشتاندام گفت: «لطفش کنید.»
فروشنده کارت را دراز کرد طرف مرد درشتاندام. «خدمت شما.»
مرد درشتاندام کارت را گرفت گذاشت توی جیب کوچک کتش. نگاه کرد طرف زن. زن حالا با چرخ نیمهخالی نزدیکتر شده بود. مرد درشتاندام انگشت اشارهاش را تکان داد رو به فروشنده: «تشریف بیارین!»
فروشنده آن طرف پیشخوان یک قدم جابهجا شد. حالا روبهروی مرد درشتاندام ایستاده بود: «در خدمتم...»
مرد درشتاندام با نیمنگاهی به زن، روی پیشخوان خم شد، دستش را درازکرد طرف فروشنده و گفت: «کلید!»
فروشنده گفت: «جان؟»
مرد درشتاندام اشاره کرد به در سوپری و آرامتر گفت: «کلید در.»
فروشنده گفت: «کلید؟! کلیدو واسه چی میخواین قربون؟»
زن حالا چند قدمیِ صندوق بود.
مرد درشتاندام خودش را بیشتر روی پیشخوان خماند، گوشه ماسکش را کمی کنار زد.
فروشنده بیهوا خودش را پس کشید.
مرد درشتاندام گفت: «ببین جوون، من مریضم. یه عطسه بکنم، باس فاتحه اینجا رو بخونی. کلیدو رد کن بیاد. معطل نکن!»
رنگ فروشنده شد گچ دیوار. زبانش بند آمده بود. زور زد و گفت: «آ... آ...آقا...!»
مرد درشتاندام انگشتهای شست و اشارهاش را به نشانه حرکت کلید توی قفل چرخاند، اشاره کرد طرف در سوپری و بلندتر گفت: «زود!»
زن شنید و نگاه کرد طرف مرد درشتاندام.
دو نفر داشتند از پلههای سوپری میآمدند پایین.
مرد درشتاندام دستش را برد طرف لبه پایین ماسکش.
فروشنده گفت: «چ... چشم!»
با نگاهی به مرد درشتاندام، با فاصله وکورمال کورمال، کشوی پایین پیشخوان را گشت، کلید نقرهایرنگی درآورد و با دست لرزان انداخت روی پیشخوان.
مرد درشتاندام کلید را تند قاپید، انگشت استخوانی درازش را عمودی گرفت جلوی ماسکش و گفت: «هیس!»
برگشت، نیمنگاهی به فروشنده، از سوپرمارکت رفت بیرون، در را پشت سرش قفل کرد، پلهها را تند دوید بالا و غیبش زد.
زن رسید پای پیشخوان: «آقا!»
«...»
«آقا!»
«...»
***
خوانش رضا فکری بر داستان «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین
قباد آذرآیین، داستان کوتاه «لابیرنت» را در ارتباط مستقیم با حالوهوای این روزهای کرونایی نوشته و از ترسیم فضاهای تفتیده جنوب که او در نوشتنشان تبحری تام دارد، خبری نیست. او از وضعیت جامعهای مینویسد که همه در آن ماسک به چهره دارند و ترس از گرفتارشدن در دام یک بیماری فراگیر در آن موج میزند. شهری که در آن سیاهی نقش برجستهای دارد. غروب است و هوا رو به تاریکی میرود و مکان داستان هم سوپرمارکتی نیمهتاریک است. فروشگاهی با راهرویی تنگ که چند پله از سطح خیابان هم پایینتر است و به شکلی تمثیلگونه به فرودستی مردمان اشاره دارد. مردی درشتاندام با چهرهای سنگی که دستکشی تیرهرنگ به دست دارد، پراید مشکی چرک و درنهایت راننده ریزنقش و تکیدهای که به این ماشین تکیه داده و عینکی تیره به چشم دارد، از اِلمانهای مکمل این سمفونی سیاهیاند.
نویسنده نمنم از این توصیفهای صِرف عبور میکند و پای فقر و تنگنای اقتصادی را مستقیم به داستان باز میکند. از شرح وضعیت مغازهدار گرفته که از بالابردن حقوق شاگردش درمانده، تا زن خانهداری که با دستکش آشپزخانه برای خرید آمده و اقلام مورد نیازش را از سر نداری، به قفسهها برمیگرداند و از فریزر بستههای گوشت هم دست خالی برمیگردد.
در ادامه داستان این شرایط سخت به همه اقشار جامعه تعمیم داده میشود. مردی که اولاد ارشد و نانآور خانوادهای پرجمعیت است که مدام از او توقع کمک دارند و البته آنچنان که باید قدرشناس هم نیستند و زندگی زناشوییاش هم به دلیل نفقه از دست رفته است. شخصیتی که از این شرایط به ستوه آمده اما در این اوضاع و احوال هم باز به آب و آتش میزند تا خانوادهاش را راضی نگه دارد، اگرچه که دیگر با لبخند این کار را نمیکند. درواقع نویسنده با مقوله اقتصاد به شکلی کاملا زیربنایی برخورد میکند. زندگیها به دلیل فقر به هم میریزد، رابطهها گسسته میشود و مردی روی زنش دست بلند میکند، درحالیکه به نظر میرسد اگر شرایط مالی مناسبتر میبود، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد.
داستان از لحظهای که این شخصیت خود را مالک کارخانهای جا میزند، وجه مهندسیشده خود را نشان میدهد. پوشالی و فیکبودنِ او، زمینه را برای کنشی متفاوت از سوی او مهیا میکند. درست از این نقطه به بعد است که مخاطب میان پراید مشکیرنگ، راننده سیگاری و مشتری صورتسنگی که حالا از فروشنده پول نقد میخواهد، رابطهای برقرار میکند. فروشندهای که از پیش میدانیم تنهاست و کمکحالی هم دوروبرش نیست.
از این لحظه به بعد است که همه مسالههای طرحشده در پسزمینه فقر و فلاکت و بدبختی، رنگ دیگری به خود میگیرند و سروکله جُرم پیدا میشود که که از بدیهیترین پیآمدهای شیوع بیماری است و داستان برای مخاطب، به دانستن ماجرا و اینکه قصه چه خواهد شد، تغییر مسیر میدهد. شخصیتی که به نظر میرسد ناگزیر از انجام بزه است، رمز کارتی که به فروشنده میدهد اشتباه است و هر لحظه بیشتر به این احتمال دامن میزند که خبری در راه است و مخاطب حالا دیگر با قاطعیت میداند که مرد خریدار ریگی به کفش دارد، اگرچه که مرد فروشنده با همه سابقه کاریاش هنوز متوجه آن نشده است.
اما این فرجام کار که قابل پیشبینی است با چرخشی کوچک رنگ عوض میکند. سرقت همان است و دزد هم همان، اما تهدید این بار نه به ضرب چاقو یا اسلحه گرم که با عطسهای قرار است عملی شود و این مخربترین سلاح زندگی امروزی ما است. مرد خریدار، با کنارزدن ماسکش تهدید موثرتری به کار میبرد و در نگاه سنتیِ مرد فروشنده نیز این ترس کاملا دارای مفهوم و ترسانندگی لازم است و برای همین هم به درخواست دزد مغازهاش گردن مینهد و مقاومتی نمیکند و در بیکنشی محض و مات و مبهوت کلید را تقدیم میکند. زن خانهدار با سبد خریدِ خالی از مایحتاج زندگیاش، حالا روبهروی او ایستاده است. زنی که نماینده طیفی از جامعه است که اگرچه انبان خالیشان را به دوش میکشند، اما به هر قیمتی هم نان بر سر سفره نمیبرد.
داستان کوتاه لبهی روشنایی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
[image error]
لبهی روشنایی
داستان کوتاهی از:
رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
وقتی صدای بستهشدنِ در میآید، روی کاناپه دراز کشیدهام. چشمهایم را باز نمیکنم. تابِ اینکه از راه برسد و از همان اولش زل بزند ندارم. خیره و تیز نگاه میکند. بابا میگفت «چرا این نگاهش رو برنمیداره از انگشتهای تو؟» تیپش را نمیپسندید. میگفت روحیهی دهاتیاش در لباس پوشیدن هیچوقت عوض نمیشود. مرد زندگی بودنش را اما شک نداشت. مرد زندگی! لابد باز زل زده به ناخنها. زُق زُقِ زیر دلام کم نمیشود.
تا جایی که بتوانم پلکها را بسته نگه میدارم. تا جایی که فکر کنم دیگر آن تیزی نگاه اذیتم نمیکند. صدای آهِ بلندش از دور میآید. باید کیفش را انداخته باشد کنار جاکفشی و جورابش را درآورده باشد. جلوتر میآید. از خشخشِ کتوشلوارش پیداست که نزدیکتر شده. کت را لابد الان انداخته روی جالباسی و بعد هم بیمعطلی رفته اتاقها را سرکشی کند. حالا دیگر نشسته است کنارم، حساش میکنم. همان بوی عرق همیشگی که دل آدم را بههم میزند؛ کمی هم عطر قاطیاش. نمیدانم سیمین چطور میخوابد کنار او؟ پوست شکمم مور مور میشود. دستش میچرخد و بالا میآید. چیزی نمیگویم. نفسم را حبس کردهام. ارتعاش صداش روی موهام است.
«خواب که نیستی؟»
بویی شبیه چسب مایع میآید. چشم که باز میکنم گلبهیِ لاک را میبینم که درست کنار پرهی بینیام است. کنار گوشم نجوا میکند «همین رنگ بود دیگه؟ ببین چه حواسم هست.»
دست چپم را میآورد بالا، درست جلوی صورتم و فرچه لاک را به لبهی شیشهاش میمالد که شره نکند وقتی میکشد روی ناخن. طوری میکشد که از خط ناخن بیرون نزند. برای سیمین همچو کارهایی کرده تا به حال؟ از ناخنهای لبپَر سیمین همیشه حرصم میگیرد. میخواهم دستم را پس بکشم؛ نمیشود. تا انگشت میانه پیش رفته. همان روز که سیمین توی حراجی میخواست لاک بخرد سرش را دیدم که از پس شانهام آمد جلو. توی همهمهی آن همه آدم چطور فهمید من در گوش سیمین گفتم گلبهی؟ صبح وقتی اسم بازار وسط آمد مثل جن حاضر شد. بابا اینطور وقتها میرفت سراغ آن پیکان آلبالویی. بنز سفید دویستوبیست را حیفش میآمد بکشد بیرون. سرش دعوا داشتیم همیشه.
«باور کن این پیکان هم آنتیکه!»
«نه باباجون، آبروبره!»
واقعا تمیز بود. آلبالوییاش تیره بود و متالیک. مثل همان لاکی که آخرین بار برام خرید و لنگهاش را دیگر هیچجا پیدا نکردم.
[image error]
من میکشم و او زور میزند نگه دارد؛ با آن دستهای پُرمو. بابا پوست روشنی داشت. مردهای سبزه را خوش نداشت. فقط از ظاهرش همین را میپسندید. چیزی که باب طبع سیمین هم بود. برای بابا حتی رنگ چشم هم مهم بود. به سیمین میگفت اگر مرا دوست داری باید قهوهای چشمش خیلی روشن نباشد. سیمین شاکی میشد. آن وقتها با آن یارو چشمعسلی میرفت این ور و آن ور. پسره خیلی هم رمانتیک بود. همیشه چند شاخه مریم دستش بود. سیمین گلها را میانداخت گوشهی تخت تا خشک شود یا میگذاشت توی آب، آنقدر که بگندد. اما عسلیاش روشن بود. مثل چشمهای مامان. خریدن رژ صورتی و لاک آجری هم نجاتش نداد. بابا روی همهی خوشسلیقگیهای او چشم بست و یک کلام گفت «نه» سیمین میگفت شاید از چشمها شروع شده این همه جنگ و دعوای مامان و بابا. توی عکس عروسی مامان و بابا صورت مامان زیادی براق بود و انعکاس آن عسلیها شبیه آن دختره توی فیلم جنگیر کرده بودش. برعکس بابا که خودِ آل پاچینو بود. تازه از آن هم بهتر، چون قدش یک و هشتادوپنج بود. برعکس مامان که میخواست فی داناوی باشد با آن قد یک و شصتاش. اما کاریکاتورش هم نمیشد. سیمین میگفت همین عکس داد میزند که اینها از کجا شروع کردهاند به نخواستن هم؛ از همان شروعش. فیل و فنجانی بودند به قول او. اولش بابا گول لباسهای فون و شق و رق و عطر شبهای مسکوی مامان را خورده بود. خیلی دیر فهمیده بود که همهاش مال خاله مریم بوده. بعدش هم دیگر تحمل کردن بود و بس. میگفت به اصلاحش امیدی ندارد. این احمق همچنان با نهایت دقتِ نداشتهاش، فرچه را روی ناخن میکشد. انگار که تابلو بخواهد بکشد.
«بدقلقی نکن!»
«بیخیال!»
فقط انگشت کوچک مانده که دست را از توی مشتاش میکشم بیرون و توی هوا میچرخانم و او با دهان باز دنبال انگشتهاست. مثل سگی که دنبال بوی استخوان بالا و پایین بپرد. تلویزیون را روشن کرده. آهنگ لبهی تاریکی میپیچد توی گوشام. بلند میشوم. پشتام تکیه دارد به او. کسی داد میزند «کِرِیوِن!» و بعد شلیک گلوله. چرا همیشه از همینجا شروع میشود؟ لااقل الان میتوانست مثل بابا باشد. بالش بزرگ نرم و مخملی بود بابا. بدون این که آن بازوهای عضلانیاش جایی قلاب شود. چی میشود یک بار یاد بگیرد بیخیال فانتزیهای نوجوانانه، فقط ستون باشد؟ حرف نمیفهمد. بارها بهش گفتهام اینطور نه! کاش یک کم ظرافت به خرج دهد توی همین لاکزدن. دلم مدام به هم میخورد. مثل وقتهایی که تاپهای قلاببافی صورتی میخرد برای آدم و یا آن ساینشاینهایی که انگار توش یاقوت و مروارید کاشتهاند. آن اودکلناش که با بوی عرق قاطی میشود هم یک جور دیگر عُقام را درمیآورد. حیف آن اُلد اسپایسی و دریک که بابا میزد. با این حال من همیشه غُر میزدم سرش و میگفتم تنوع ندارد. بابا میگفت اصالتش مهمتر است. اُلد اسپایسیاش گرم بود و برای من شاید کمی تلخ. لبهی یقهی پیراهناش فرو میرود توی نرمی گوشم. آن شق و رقیِ پیراهن بابا کجا و این کجا؟ ته طبقهی همکف پلاسکو، یک مغازهی مخصوص داشت برای خریدهاش. فروشندهاش مهندس بازنشستهای بود که سالها بلژیک زندگی کرده بود و کلی آداب داشت برای مشتریهای ویژه. پیراهن را میپیچید لای کاغذ گراف و یک عطر مریم هم بهش میزد. بعد کیسهی مخصوص میآورد و گوشهاش یک پاف از دریک میزد. تا همهی این مراسم انجام نمیشد، بابا قبول نمیکرد که از موسیو پیرنیا خریدی انجام شده. از پا افتاده بود این اواخر، اما از تک و تا نه! هنوز همانطور اتو کشیده بود. تیغتیغِ تهریشاش آزارنده است مثل همیشه، فقط بلد است لاف بیاید «هرچه ساراجان بگوید!»
نعرهی پدر توی اتاق میپیچد: «اِما!»
[image error]
دستم را دور و نزدیک میکند تا درست ببیند نتیجهی کارش را. پس میکشم دوباره. نخورده مست است. مثل آن شب مهمانی که سیمین داشت با چشمهاش میپاییدش اما او ول کنِ من نبود؛ عین بچه که راه میافتد پشت مادرش.
«اَه! ول کن دیگه!»
نمیداند سیمین کجاست و چیزی هم نمیپرسد. دستاش ماری پیچ وتابخور است که روی سطح صاف و صیقلی خودش را بالا میکشد و از نوار اُریب لبهی آستین رد میشود. انگار تکهای استخوان سرد را چپانده باشند توی آن تونل پارچهای. بعد برمیگردد به سرانگشتها و این بار که میرود بالا رعشهی درد میآید تا زیر گلویم.
«گمشو اون ور!»
«روز چندمته که اینطور گند شده اخلاقت؟»
«به تو ربطی نداره»
سیمین توی حمام است. دوش را بسته، عادتش است. وقتی بخواهد موهای پایش را بزند دوش را میبندد، میگوید صدای شُرشُر آب تمرکزش را میگیرد، انگار که بخواهد آپولو هوا کند. بابا هم صورتش را همینطور در سکوت اصلاح میکرد. حتی چک چک آب از لوله هم به هماش میریخت. من و مامان میانه بودیم. همیشه هم غُرولند بابا را میبردیم هوا که باز گربهشور کردید و زدید بیرون؟
دوباره لاک را میآورد جلو. با حرکت سر به آن یکی دست من اشاره میکند که هنوز لاک نخورده. دستام را نمیبرم جلو. دوباره اشاره میکند؛ این بار با گردن کج. برای سیمین هم همین اداها را در میآورد؟
«ناخنهات چه بلند و ظریفه. انگار ناخن کاشته باشی، همه یکدست»
یعنی خامش شدم دوباره؟ کی دستام را بردم جلو که این انگشت اشاره را گلبِهی کند؟ بابا قرمز دوست داشت. میگفت کلاسیک است. مامان و سیمین میگفتند قرمز جیغ است. بابا میگفت آنها از مد و کلاس چیزی نمیفهمند؟
سیمین دوش را باز کرده. صدای آب را که لابهلای حرفهای آرام کریون با دخترش میشنود جا میخورد و میرود عقب. مینشینم روی کاناپه و موهایم را با کش میبندم و رویم را برمیگردانم. عمیق نفس میکشم، آنقدر عمیق که به آه شبیه میشود.
«چرا نگفتی سیمین تو حمومه؟»
پدر و دختر بعدِ شلیک گلوله آرام حرف میزنند. اِما بیشتر نجوا میکند تا بخواهد حرف بزند. همانطور که از حالت شوک با آن دستهای تسلیمشده میآید بیرون، میگوید: «حیف نیست خرمن موهاتو اسیرِ کش کردی؟»
کریون انگشت شست را نرم میکشد گوشهی پیشانی اِما.
«سیمین هر پیامی که بهم میده یه زنگم پشتش میزنه که ببینه رسیده یا نه، مسخره نیست؟»
روی انگشت یکی مانده به آخر تمرکز کرده و چشم ازش برنمیدارد «واسه غذای اداره دسر هم میذاره، باورت میشه؟ تنوع هم میده. یه روز کرم کارامل، یه روز تیرامیسو»
مامان میگفت «سیمین چیزهایی از من برده که بابات نمیپسنده. یکیش همین پاهای کت و کلفت و ساقهای بیظرافت.»
انگشت کوچک را تمام میکند و سرش را بالا میآورد؛ انگار تابلوش را تمام کرده باشد.
سیمین از حمام داد میزند «حوله»
روی انگشت میانه کمی از خط زده بیرون «هیچوقت یاد نمیگیری درست بزنی» با پشت دست پساش میزنم و شیشهی لاک برمیگردد روی پیرهناش. چند قطره هم میپاشد روی لباس من.
آفتاب دارد غروب میکند، لابد ضدنور شدهام که چشمهایش را تنگ و گشاد میکند، حتما میخواهد صورتم را واضحتر ببیند که مثلا بفهمد چقدر جدیام، رنگش پریده، میدود سمت جالباسی تا پیراهن دیگری بپوشد. سیمین دوباره داد میزند «پس این حوله چی شد؟» میدود توی اتاق خواب، حوله را میدهد. تا او بخواهد مراسم خشککردن را توی رختکن اجرا کند میآید طرفام. به لکهی روی پیراهن اشاره میکند «استون پاک میکنه؟»
گیج و گول نگاهام میکند. چشمهاش از ترس انگار لوچ شده. مات مانده. تکان نمیخورد.
«میترسی؟»
اِما میپرسد: «میترسی؟»
بابا شب عروسیِ سیمین سفارش کرد عین مامان نباشد. میگفت زن بودنش را هیچوقت درست نفهمیدم. بهش میگفت هوای ناخنهاش را داشته باشد. خط چشم را هول هولی نکشد. رژ گونه را طوری بزند که انگار زیر لُپهاش خالی است و اینکه رنگ هلویی بهترین رنگ رژگونه است. حتی آرایشگاه را بابا انتخاب کرد. دوره افتاده بود توی شهر که یک آرایشگر پیدا کند که توی گریم حرفهای باشد. آرایش کلاسیک مدل اُدری هپبورن. به سیمین هم کلی تأکید کرد رژیم بگیرد و پیادهروی کند. میگفت این طوری لباس درست و حسابی قالب تناش میشود. عمدا یک سایز تنگ گرفت براش که به فکر لاغر کردن بیافتد.
مجال پیراهن دیگری نبود. سیمین زودتر از این حرفها بیرون آمده بود و حولهی کوچک را پیچیده بود دور سرش: «چه زود اومدی امروز عزیزم؟» هر دو هم را توی هوا میبوسند. مینشیند کنارم «چرا نگفتی سعید اومده؟»
بعد خیره میماند به لکههای لاک روی پیراهن او و من. رو به من اخمش را نشان میدهد «چرا این پیرهن نازنینو داغونش کردی؟»
سعید مهلت نمیدهد حرفی بزنم. سریع از توی کیفش یک فلش بیرون میآورد «سیمین جون! بالاخره گرفتمش، فیلم عروسیمونو با میکس جدید» و از ما نظری نمیخواهد و میرود که برای پخش آمادهاش کند. داد میزنم: «حالا نه! میخوام لبهی تاریکی رو ببینم»
تیز برمیگردد نگاهش. چشمهاش بین من و سیمین در رفتوبرگشت است. مینشیند سرجایش. «باشه! بعد از شام میبینیمش.»
دستش از پشت گردن سیمین رد شده و افتاده روی شانهی من. حالا دیگر رنگش برگشته سرجایش، زیرچشمی نگاهم میکند.
«به هرحال خداکنه خوب شده باشه، سفارش کردم اون قسمتایی رو که تو باهام میرقصی، یه آهنگ امروزیتر بذاره»
سرم را تکیه دادهام به مبل و دوباره چشمهایم را بستهام.
خودم را میبینم. آن وقتها که ابروهام پهنتر بود و دلخواهتر. بابا همان حریر صورتی کمحال را خریده بود که دامنش نیم کلوش میشد و تا پایین میآمد و موقع چرخزدن، چتر میشد. بابا میگفت مریلین مونروی منی تو! سعید همینطور میخ من بود. همانجا وقت رقص از گوشهای یواشکی دستش رفت زیر موج موها «تو چه خوب هماهنگ میشی توی رقص!»
چشم سیمین میافتد به لاک پخش شده روی فرش.
«من عاشق این رنگ گلبِهی بودم، زدی نابودش کردی دختر!»
سرم بالا و پایین میرود. سیمین سر تکان میدهد. صداش را عشوه میدهد: «سعید! عین همینو بخر برام دوباره» سرم را با چندش تکان میدهم در جواب نگاهِ زیرچشمیِ سعید. اِما انگشتها را بادبزن میکند روی صورت کریون. پدرش چشم میبندد و بو میکشد. با عمیقترین نفس ممکن بو میکشد. گلبِهیها ردیف میشود جلوی چشم سعید. بابا بو میکشید با همهی نفسش. بابا آن روزهای آخر میگفت ناخنهات فرنچ باشد محشر میشود. ناخنهای خودش آنقدر ظرافت داشت که توی غسالخانه با سوهان و برق ناخن و لاک افتادم به جانشان و چندتاییشان را فرنچ کردم. مثل انگشتهای خودم شده بود؛ جفت همینها.
سیمین سعید را میفرستد بیرون پیِ خرید: «یه چیزیام بگیر واسه شام» سعید دم در منتظر میماند و نیمنگاهی به من میاندازد، لابد برای اینکه ببیند من در مورد شام نظری میدهم یا نه. سیمین خیالش را راحت میکند «یه کبابی چیزی بگیر بیار»
شانه را میکشد به موهای خیس و بلندش «نمیتونستی یه چایی بذاری جلوش؟ با توام؟» سرم را بین دو دستم گرفتهام. از الان به فکر بعد از شامم و فیلمی که میخواهند به خوردم بدهند. نمیدانم کدام آدم عاقلی فیلم عروسیِ چهارسال پیشاش را میدهد میکس دوباره؟
بلند میشود و میرود آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکند. موبایلم تکان میخورد سعید پیام داده «نگفتی چی میخوری؟»
جواب میدهم «کوفت»
«ناخنهای پا مونده، باید یه ست مانیکور جدید بخرم برات»
«خفه!»
«بیذوق نشو! لاک پوستپیازی هم گرفته بودم برات»
سیمین چپچپ نگاهام میکند: «دوست جدید پیدا کردی؟»
اِما پای وان حمام نشسته. لبخند میزند. کریون توی وان است. چشمبسته حرف میزند با دخترش. بابا آن روزهای آخر فقط به من میسپرد سرش را بشویم و روی پشتاش آب بریزم. سیمین شروع میکند از خریدهای ال سی وایکیکیاش حرف زدن «بروفن داری؟»
بی خیالِ من است و آن نگاه خیرهی اِما. از سفر استانبول ماه پیششان میگوید. این که سعید برایش سنگ تمام گذاشت توی خریدن لباس از اوت لِت. اما وقتی برگشتند سعید همان پلیوری را پوشیده بود که من برای تولدش خریده بودم. سیمین میگفت این طوسی را هیچجا پیدا نکرده.
استون میآورد و با دستمال میافتد به جان فرش. مامان مثل او از بس با وایتکس کار کرده بود پوست دستش قاچ قاچ بود. چشم کریون افتاده به رُزهای سیاه توی گلدان. بابا هم این طور رز مخملی دوست داشت، که از زرشکی بزند به سیاهی. مثل پیراهن مهمانی من که انگشتهای سعید سُر میخورد روی آستینهاش. سیمین که میرفت برای بدرقهی مهمانها صورت سعید راه میکشید روی مخمل آستین و میآمد تا چین گردن.
کریون هم همینطور آستین اِما را بو کشید. سیمین فقط نینا ریچی میزد. آن هم به زور بابا و بعد هم به زور سعید. سعید برمیگردد. بوی کباب دلم را آشوب میکند. دور از چشمها شیشهی لاک پوست پیازی را سُرش میدهد توی کیفم. زُق زُقِ زیر دل باز شروع شده. این طور موقع ها همیشه بابا بروفن و نبات داغ و عرق زیره میگذاشت بالای سرم و نمیگذاشت از جام تکان بخورم. مانتوام را برمیدارم و روی شانه میاندازم.
«کجا؟ مگه شام نمیخوری؟ هنوز فیلم عروسی رو ندیدیم که!» کفشم را هم پوشیدهام «پس اقلا بذار سعید برسوندت»
سعید بیآنکه چون و چرایی کند سوئیچ را برمیدارد و با آسانسور میرود پارکینگ.
«چی شده؟ باز زده به سرت؟ همیشه آبروی منو جلو سعید میبری؟»
«یه بروفن برام میاری؟»
قیافهام روی در استیل آسانسور کج و معوج است. سیمین دم در لیوان آب به دست ایستاده، قرص را میبلعم بدون آب.
«من خودم میرم، بهش بگو نمیخواد منو برسونه»
از پلهها سرازیر میشوم پایین. گلبهیِ انگشتِ کوچک پخش شده. پوست پیازی را از کیفم در میآورم و پرت میکنم وسط پیادهرو. شیشهاش خرد میشود. موجدرموج پوستپیازیِ تیرهوروشن با انعکاس آبی تیرهی آسمان پخش میشود روی آسفالت حاشیهی خیابان.
***
[image error]
لبهی روشــن ِتاریکی
خوانشی بر داستان کوتاه «لبهی تاریکی»، نوشتهی رضا فکری
الهـامه کاغذچی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
داستان «لبهی روشنایی» اثر رضا فکـــری، تصویرگر اتفاقاتی معمولی در میان دغدغههای دو نسل نافرجام است. شخصیتهای خاکستری و میانه که تجربهی هر کدامشان از عشق، تجاربی اخته و ناکام و حتی در مواردی بیمارگونه است. سعید، شخصیت ضدقهرمان داستان، مردی هوسران و سبکسر است و چشم طمع به خواهر سیمین (همسرش) دارد. شخصیت اصلی داستان که هرگز نامش فاش نمیشود، در دنیایی نوستالژیک، مدام در حال مقایسهی مردان با پدر مردهاش، خاطرات گذشته را مرور میکند و نویسنده با فلاشبک، مخاطب را از چند و چون زندگی نهچندان درخشان راوی آشنا میکند. داستان کوتاه «لبهی روشنایی» با کنایه از اسم سریال انگلیسی (لبهی تاریکی) از زبان اولشخص روایت میشود. در دنیای تنهای قهرمانِ داستان، آنقدر کلیشهها و ظواهر اهمیت پیدا میکنند که ظاهر ناخوشایند سعید (شوهر خواهر) و یا مثلا بوی زنندهی ادکلنِ مرد که با عرق وی در هم آمیخته، ناخوشایندتر از حس خیانتی است که به آرامی در حال شکلگیری است. قهرمان داستان شخصی آویخته در دایرهی سرگردانی و تنهایی است. درگیر دغدغهی اکثریت زنان مجرد جامعه که برای گذران امور نیاز به وجود یک شخصیت حمایتگر دارند. پدر، برادر، شوهر و...
نویسندهی داستان با وجود مرد بودن، تا جایی به دنیای زنان و نشانهشناسی آنها راه پیدا میکند که استفادهی او از برخی اصطلاحات، حالات، افکار و ری اکشنهای زنانه، ذهنِ مخاطب را در مورد جنسیت نویسنده به چالش میکشد . او به روشنی از عشق و قهرمانپروری دختران نسبت به پدرهاشان آگاهی دارد و به راحتی میتواند دنیای زنانه را ترسیم کند.
در داستان حاضر شخصیتها هیچکدام جنبهی کاریزماتیک ندارند. آنها مردمانی معمولی، خسته و گاها منفعتطلب هستند که در برزخ عادت دست و پا میزنند. فراز و فرود داستان جنجالبرانگیز نیست و همه چیز بر روی یک کاناپه و در یک اتاق در بسته شکل میگیرد. سیمین، شخصیتِ مکمل داستان وقت زیادی را در حمام میگذراند و بعد، با وجود آگاهی داشتن از خیانتهای ریز و درشت مرد ترجیح میدهد خودش را به نفهمیدن بزند و در عوض زندگیاش را حفظ کند. در قسمتی از داستان با کنایهای هوشمندانه، نویسنده صحنهای را به تصویر میکشد که سیمین با وسواس به جان فرش افتاده تا قطرات پخششدهی لاک را که نشانهی خیانت مرد است، پاک کند و از شوهرش میخواهد تا لاکی با همین رنگ برایش بخرد!
کارکتر اصلی داستان علاقهمند به همذاتپنداری با امِا (شخصیت مکمل سریال تلویزیونی لبهی تاریکی) است و در لحظات بحرانی (کریوین) قهرمان سریال، در نقش پدرش ظاهر میشود و با نگرانی دختر را مورد خطاب قرار میدهد. وی مدام در حال کنکاش بین کارکترهای سریال با گذشتهی خویش است. از نظر او شخصیت سیمین ادامهدهندهی زندگی سطحی و کسالتبار مادر است و او دوست ندارد مثل خواهر و مادرش زنی مطیع باشد که مدام مجبور است خودش را به نفهمی بزند!
داستان لبهی روشنایی از طراحی ایجاد هیجانات لازم برای جذابتر شدن واقعه در داستان بیبهره است، اما در حد قابل قبول مخاطب را برای کشف راز راوی با خود همراه میکند.
در نهایت قهرمان داستان، همه چیز را رها میکند، از خانهای که در آن تنهایی و انزوا موج میزند فرار میکند، شیشهی لاک که سمبل خیانت و ظواهر دنیوی است را به زمین میکوبد و در آبیِ تیرهای گم میشود!
جغرافیای حرفه /گفتوگو با رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
جغرافیای حرفه
گفتوگوی الهامه کاغذچی با رضا فکری
منتشرشده در فصلنامه نهیب
الهامه کاغذچی: از منظر شما به عنوان نویسنده و روزنامهنگار، مرز بین حرفه و حرفهای بودن کجاست؟
رضا فکری: شکی نیست که داشتن دانش تخصصی کافی در رشتهای که کار میکنید، از اولین مولفههایی است که هر فرد حرفهای باید آن را داشته باشد و البته تعهد عمیقی هم به ارتقاء این دانش در خودش ایجاد کند. شما ممکن است مهارتی را در گذشته آموخته باشید اما این مهارت طی سالها تغییرات اساسی کرده باشد و بهینهسازیهای عمدهای در آن رخ داده باشد. شما به عنوان یک حرفهای باید خود را بهروز کنید و در وضعیت فراگیریِ مداوم قرار داشته باشید. البته مسئلههای دیگری هم در میان است. باید برای همصنفان خود قابل اعتماد باشید و به وعدههایتان سر وقت عمل کنید. همینطور در مواجههی با دشواریهای پیشهی مورد نظر، متوسل به بهانه نشوید و بر یافتن راه حل موثر و از میان برداشتن موانع، متمرکز شوید. ضمن اینکه باید پرنسیپتان را حفظ کنید و تحت هیچ شرایطی از ارزشهایی که برای خودتان تعریف کردهاید، پا پس نکشید. باید فروتن باشید و اگر اطلاعاتی در زمینهای ندارید، از اظهار نظر پرهیز کنید. باید مسئولیتپذیر باشید و پای کاری که انجام دادهاید بایستید و اگر جایی از دایرهی انصاف خارج شدید، صداقت و شهامت لازم را داشته باشید و خطای خود را به صراحت بپذیرید.
کاغذچی: اینطور به نظر میرسد که تعریف حرفهای بودن شامل جغرافیا میشود. مثلا فلان نویسنده، در فلان کشور به راحتی از طریق نوشتن هزینهی معاشش را تامین میکند و دغدغهی نان ندارد. در جای دیگری از دنیا، نویسنده مجبور است ده جا کار کند تا نان در بیاورد و وقت فراغتاش را، (البته اگر داشت!) بگذارد برای نوشتن! چنین کسی میتواند در کار نوشتن حرفهای باشد؟!
فکری: ببینید جغرافیاهای دیگر را نباید با ایران امروزمان مقایسه کرد. نویسندگان مطرح جهانی در سال شاید تا یکصدهزار دلار و یا بیشتر هم درآمد داشته باشند و بعضیهاشان شاید از وکلا، پزشکان و مدیران هم سطح درآمد بالاتری داشته باشند. اما در ایران اینطور نیست و یکی از خطرناکترین کارها برای هنرمند، خلق اثر هنری به منظور درآمدزایی است. نویسندگانی که فکر میکنند با دهدرصد حقالتالیف انتشار کتاب میتوان درآمد کسب کرد، اغلب افتادهاند به نازلنویسی و در یک عبارت کیفیت را فدای کمیت کردهاند و دست آخر هم دو ریال بیشتر نصیب نبردهاند. اساسا کیسه دوختن در این حرفه به نظرم عقلانی نیست و صدماتش بسیار بیشتر از منافعش است. شما اگر صرفا به کسب درآمد فکر کنید طولی نمیکشد که میبینید به یک ورطههایی افتادهاید که شما را به کل از استانداردهایی که به آنها پایبند بودهاید دور کرده است. در واقع نوشتن، حرفهای است که در آن، نه به کارفرما و نه به مشتری نباید پایبند بود. تنها کسی که شما به او پاسخگو هستید خودتان هستید. کسب درآمد از این مسیر، از آن قسم منجلابهایی است که به سادگی میتواند شما را در خود فرو ببلعد و یک نویسندهی دمدستی از شما بسازد. شما در این نقطهی فراموششده از جهان نمینویسید که درآمدی کسب کنید، مینویسید چون تنها کاری است که از عمق جان دوست دارید.
کاغذچی: یعنی از نظر شما تعریف حرفهای بودن، بر حسب جغرافیا تغییر میکند؟
فکری: بله و به نظرم تا اندازهی زیادی این امر طبیعی هم میتواند باشد. نوشتن هم درست مثل هر حرفهی دیگری، یک مهارت است و وقتی روی آن وقت کافی بگذارید، قاعدتا باید بتوانید به یک حرفهی تماموقت و پولساز تبدیلش کنید. اما مگر اساسا چه میزان تراکنش مالی در حوزهی انتشار کتاب وجود دارد؟ شاید بشود گفت حرفهایگری به آن معنایی که شما به آن اشاره میکنید تنها در سینما امکانپذیر شده است. اگر بخش رانتیِ آن را در نظر نگیرید، شما میتوانید در یکی از زیرشاخههای مربوطهاش، حرفهای داشته باشید و تماموقت به آن بپردازید و غم نان هم نداشته باشید. اما ساز و کار نشر طوری است که هیچوقت چنین تضمینی به شما نمیدهد. نویسنده که تکلیف معلومی دارد، حتی مترجمها هم که در خوشبینانهترین حالت میتوانند سالی دو کتاب ترجمه کنند هم از این قاعده مستثنی نیستند. به نظرم با قطعیت میشود گفت «حرفهای» به آن شکلی که مد نظر شماست در بازار نویسندگی و کتابِ ایران وجود ندارد.
نهیب شماره صفر منتشر شد
در این شماره بخوانید:
March 14, 2020
خندههای ویروسی /یادداشتی بر «خندههای شرجی جزیره»، نوشته علیرضا رحیمی موحد
[image error]
یادداشتی بر «خندههای شرجی جزیره»، نوشته علیرضا رحیمی موحد، نشر نگاه
مروری بر کتاب «خندههای شرجی جزیره»، نوشته علیرضا رحیمی موحد
خندههای ویروسی
رضا فکری
«خندههای شرجی جزیره» از لحظهی فرود آمدن هواپیمایی در فرودگاه جزیرهی کیش آغاز میشود. نویسنده در ادامه میتواند داستانش را با شرح پاساژگردیها و توصیف دکورهای رنگ به رنگ مغازهها، پی بگیرد و مخاطبش را با انواع زیباییها و لذتها همراه کند اما از همان صحنهی آغازین، سیطرهی درد را بر شخصیت زن داستان نشان میدهد و با توصیف دقیق استفراغِ اوست که از اساس تصویر زیبای یک سفر تفریحی به کیش را در ذهن مخاطبش فرو میریزد. وضعیت بغرنج تازه عروس و دامادی که برای گذراندن ماه عسل به جزیره آمدهاند و درد و مصیبتی که رهایشان نمیکند، در تمام فضاهای داستان منتشر میشود تا مخاطب چهرهی هیولاوشِ جزیره را رؤیت کند. کشمکش اولیهی داستان، فهمیدن نوع بیماری این زن است و در این مسیر، پای آمبولانس، آزمایش، سونوگرافی و عمل جراحی هم به میان میآید. آیا این درد از التهاب تخمکگذاری اوست؟ از آپاندیس است؟ از ویروسی است که در جزیره اپیدمی شده؟ مخاطب به مرور درمییابد که این بیماری تنها بهانهای است برای طرح مسئلههای دیگر این جزیره و در واقع بستری است تا پلشتیهای زیر پوست جزیره عیان شود. این همان کاری است که هنری میلر در «مدار رأسالسرطان» میکند. شرح سفر او به پاریس، مطلقا بر مدار زرق و برق و تفننِ محض و شرح لذتهای اروپاگردی نمیچرخد و اروپاگردیِ او با مهمانخانههای ارزانقیمت، رستورانهای کثیف، بیپولی و مردمی که هنرش را درک نمیکنند، گره خورده است.
نمایش زیرلایههای این شهرِ جزیرهای، در عینیتی محض صورت میگیرد و داستان به ندرت وجهی ذهنی پیدا میکند. در واقع نویسنده چندان به بکگراند و درونیات شخصیتها وارد نمیشود و به نوعی هویت فردی کاراکترها، به جایگاههای اجتماعیشان تقلیل مییابد. نجار و ملوان، رزروشنهای هتل و رانندهی تاکسی و دکتر و پرستار و انترن، با شغلهایشان شناسایی میشوند و این روند در مورد بیمارهای بیمارستان نیز پی گرفته میشود؛ زنی حامله و یا مریضِ تصادفی. شخصیتهایی که به ندرت نامی بر آنها نهاده میشود و اغلب با القاب برساختهی راوی و به شکلی کنایهآلود معرفی میشوند؛ مثل پرستارهای دوقلو، پرستار خوشخنده، دکتر جوان، دکتر جوانِ پا به سن. نویسنده توصیف فضاهای جزیره را هم بر همین مبنا پیش میبرد و لحظهای کنایه و آیرونی را از نظر دور نگه نمیدارد. درواقع راوی با همین طعنهی نشسته در کلام است که گلایهاش را از وضعیت جزیره اعلام میکند، طوری که متناش به بیانیه و شعار پهلو نزند: «سالن انتظار بیمارستان با پرتاب باد سرد کولرهای اسپلیت و سکوت و خلوتیاش شبیه سردخانه شده بود.»
قانون، یکی دیگر از مواردی است که نویسنده در این شهر روی آن انگشت میگذارد؛ شهری که شُهره به قانونمداری است اما زیر جلدش هرج و مرج حاکمتر است. نجاری که در حال مرگ است اما پذیرش نمیشود و در اورژانس بیمارستان جان میدهد. کرایه تاکسی، نرخ تفریحات و هتلها بسیار گران است و بیمه هم حجم اندکی از هزینههای سرسامآور پزشکی را تقبل میکند. بیمارستانی که دکترها به شکل پروازی در آن به طبابت مشغولاند و تنها یک شب در هفته در آیند و روند هستند و البته که با حجم انبوه بیمار در صف و فرصت کم ویزیت، اغلب تشخیصشان اشتباه از آب درمیآید. بیمارستانی که در پی ترفندی است تا بیمارهای بیمارستانهای دیگر را از آن خود کند و هیئت مدیرهای که از اطلاعرسانی دربارهی ویروس خطرناکی که در جزیره شایع شده، سر باز میزنند. جوانی که حین مستی پشت فرمان ماشین نشسته و تصادف کرده، نمونهی خوبی است از پارادوکس حاکم بر این جزیرهی قانونمند. قانونی که در ضدیت با خودش عمل میکند و کارکرد صحیح خودش را از دست داده است: «با هر قانونی پای یک درد هم به میان میآمد، اما تعداد دردها آنقدر زیاد بود که این همه قانون حریفش نبود.»
[image error]
نویسنده در این کتاب، به مثابه وجدان بیدار جامعه و در نقش منتقد وضع موجود ظاهر میشود. از همین رو هم ریز به ریز وضعیت بیمارستان، شهر و هتل را به شیوهای عینی واگو میکند تا به زیرلایههای این زرق و برق پوشالی نقبی عمیق بزند و از بلبشویی که زیر پوست جزیره در جریان است، ترسیم دقیقی به دست دهد
در انتها وضعیت بیماری این زن شبیه به یک شوخی تلخ میشود؛ شکمش شکافته شده اما آپاندیسی درکار نیست و بیمارستان به جای گردن گرفتن این اشتباه پزشکی، هزینهی عمل جراحی را هم از او طلب میکند. در این بخشهای داستان است که لطیفههای بیمزه و سخیف به شکلی گسترده وارد میشوند تا بر وضعیت مضحک این زن و شوهر جوان، صحه بگذارند. جُک، خندههای هیستریک، تب و تشنج و درد توامان، فضا را به شدت وهمآلود و کافکایی میکند. یک جور فضای شبه سوررئال که ویروس منتشرشده در فضای جزیره و سرفههای اطرافیان هم به آن دامن میزند. این فضای برزخی آنقدر سنگین است که رهایی از چنگال آن مقدور نیست. از همین روست که هنگام بازگشت، این بار شخصیت مرد داستان دچار همین درد بیامانِ شکم میشود و در نهایت با فرود اضطراری به جزیره بازمیگردند تا این چرخه همچنان ادامه پیدا کند و قوهی قاهرهی درد، خودش را تا پایان به داستان تحمیل کند.
نویسنده در این کتاب، به مثابه وجدان بیدار جامعه و در نقش منتقد وضع موجود ظاهر میشود. از همین رو هم ریز به ریز وضعیت بیمارستان، شهر و هتل را به شیوهای عینی واگو میکند تا به زیرلایههای این زرق و برق پوشالی نقبی عمیق بزند و از بلبشویی که زیر پوست جزیره در جریان است، ترسیم دقیقی به دست دهد. او در یک آیرونیِ تمامعیار، همهی واقعیتهای تثبیتشدهی جزیره را نفی میکند. او این روند را تا جایی پیش میرود که دیگر چیزی از تصویر پیشین باقی نمیماند. حالا دیگر این واقعیتِ جدید هیچگونه شباهتی به گذشته ندارد و درد در آن به قدری گسترده و عمیق است که به رنجی دائمی بدل شده است. «خندههای شرجی جزیره» را انتشارات نگاه منتشر کرده است.
این یادداشت در روزنامه توسعه ایرانی روز شنبه ۲۴ اسفند ۹۸ به نشر رسیده است.
March 13, 2020
برترینهای ادبیات داستانی در سال ۱۳۹۸، از نگاه روزنامه «آرمان ملی»
گروه ادبیات و کتاب: به سنت بیشتر نشریههای معتبر دنیا، که در پایان سال، برترین کتابها را در همه حوزهها انتخاب میکنند، گروه ادبیات وکتاب روزنامه آرمان ملی نیز، مثل سالهای پیش، دست به انتخاب کتابهای برتر در حوزه ادبیات داستانی و غیرداستانی زده است. انتخاب کتابها از بین کتابهای منتشرشده از اسفند ۹۷ تا اسفند ۹۸ بوده است. تمرکز ما در انتخاب آثار در وهله اول روی رمان فارسی و خارجی، در وهله دوم مجموعهداستان فارسی و خارجی، و در وهلههای بعد روی آثار غیرداستانی بوده: از زندگینامه تا آثار پژوهشی و تاریخی و فلسفی. آنچه میخوانید ده رمان برتر فارسی (به همراه ده رمان بعدی یعنی از شماره ۱۱ تا ۲۰) به انتخاب گروه ادبیات و کتاب است. در سال پیش (۹۷) نیز گروه ادبیات و کتاب ده رمان برتر فارسی را انتخاب کرده بود که عبارت بودند از: «غروبدار»/ سمیه مکیان، «بند محکومین»/ کیهان خانجانی، «ولی دیوانهوار»/ شیوا ارسطویی، «تراتوم»/ رویا دستغیب، «کوچ شامار»/ فرهاد گوران، «شب جاهلان»/ منصور علیمرادی، «پایان روز»/ محمدحسین محمدی، «شورآب»/ کیوان ارزاقی، «در سیدخندان کسی را نمیکشند»/ مهام میقانی، «اعترافات هولناک لاکپشت مرده»/ مرتضی برزگر
بهترین های ادبیات داستانی و غیرداستانی فارسی در سال ۱۳۹۸
-۱۰ رمان برتر فارسی در سال ۱۳۹۸
۱-برگ هیچ درختی
صمد طاهری اگرچه از دهه شصت با هوشنگ گلشیری آشنا میشود و بعد از آن داستانهایش را به چاپ میرساند، اما شاید نامش با «زخم شیر» بود که بیشتر دیده و شنیده و خوانده شد؛ کتابی که در جایزه جلال تقدیر شد و جایزه بهترین مجموعهداستان سال احمد محمود را از آن خود کرد. پس از این مجموعهداستان، طاهری با نخستین رمانش «برگ هیچ درختی» تصویر درخشان دیگری از جهان داستانیاش را ارائه داد که نشان از قدرت قلم او در عرصه رمان دارد.
رمان «برگ هیچ درختی» در بحبوحه اتفاقهای سیاسی پیش از انقلاب میگذرد؛ آنطور که در مجموعهداستان «زخم شیر» نیز انقلاب و جنگ تأثیرات خاص خود را بر شخصیتها میگذارند و بازهم در اقلیمی متفاوت شکل برخورد آدمها با وقایع رنگوبوی دیگری دارد. «برگ هیچ درختی» روایتگر زندگی خانوادهای در دل تحولات سیاسی دهه چهل است و بر بستر اعتراض و مبارزه شکل میگیرد؛ در منطقهای دور از پایتخت که کنشهای اجتماعی و سیاسی در آن به شکلی متفاوت و در قالب اعتراضات کارگری بروز پیدا میکند. ماجرای نسل نوجوانی که اگرچه آنها هم در چنین هوایی تنفس میکنند، اما تحلیل متفاوتی از اتفاقات پیرامون خود دارند و خود را ناگزیر از انتخاب این راه مبهم و مهآلود نمیبینند. صمد طاهری در این رمان نیز همچون دیگر آثارش با تمرکز بر اقلیم داستانهایش را شکل میدهد؛ چراکه نقش فضای داستانی در شکلدهی شخصیتها و رویکردی که در موقعیتهای مختلف در پیش میگیرند، تأثیر حیاتی دارد.
«برگ هیچ درختی» در بحبوحه اتفاقهای سیاسی پیش از انقلاب میگذرد؛ آنطور که در مجموعهداستان «زخم شیر» نیز انقلاب و جنگ تأثیرات خاص خود را بر شخصیتها میگذارند و بازهم در اقلیمی متفاوت شکل برخورد آدمها با وقایع رنگوبوی دیگری دارد. «برگ هیچ درختی» روایتگر زندگی خانوادهای در دل تحولات سیاسی دهه چهل است و بر بستر اعتراض و مبارزه شکل میگیرد؛ در منطقهای دور از پایتخت که کنشهای اجتماعی و سیاسی در آن به شکلی متفاوت و در قالب اعتراضات کارگری بروز پیدا میکند
۲- کتاب خم
وقتی از علیرضا سیفالدینی حرف میزنیم، یعنی از رماننویس، منتقد ادبی، مترجم و داور جایزه مهرگان ادب حرف میزنیم. او در همه این چهار حوزه فعال است. به عنوان داستاننویس، دو رمان مهم دارد. «خروج» یکی از آنهاست که از نگاه جایزه متفاوت «واو» بهعنوان پنج اثر برتر سال ۹۰ انتخاب شد، و به مرحله نهایی جایزه «هفت اقلیم» نیز راه یافت. پس از شش سال، سیفالدینی حالا با رمان حجیم «کتاب خَم» بازگشته است؛ بازگشتی که بهنوعی میتوان آن را اتفاق تازهای در ادبیات داستانی فارسی به شمار آورد. سیفالدینی به دلیل احاطهاش بر تئوریهای ادبی، آنطور که خود نیز آن را از ملزومات یک داستاننویس برمیشمرد، سعی کرده اثری خلق کند که در فرم و محتوا، حرف تازهای داشته باشد. از همین منظر است که میتوان «کتاب خَم» را یک بازگشت موفقیتآمیز نامید.
«کتاب خم» رمانی چندوجهی با محوریت زیست ذهنی و تجربی مردی است که توأمان در بستر رویدادهای گوناگون زندگی شخصی، تغییرات و دگردیسیهای سیاسی و زندگی اجتماعی در سالهای ملتهب ۵۶ و ۵۷ در شهر تبریز درحال وقوع است. همانقدر که شرایط سیاسی و اجتماعی آن روزهای ایران آبستن حادثه، اشتباه، کوشش برای تغییر و رهایی است، دنیای پیرامون و زندگی شخصیتِ اصلی رمان نیز اینچنین است. هرچند، توصیف برخی رویدادهای آن مقطع تاریخی، تنها بهدلیل انتخاب یک دوره تاریخی خاص و فراهمکردن اتمسفری برای فضاسازی متفاوتی در رمان است. برای سیفالدینی ارجاعهای تاریخی از همان میزان اهمیت برخوردار است که تخیلورزی، بازی با گزارههای استنادی و جعلهای تاریخی. او تنها در بستر همان سیر زندگیِ شخصی مَردِ رمانش پای او و دیگر آدمهای رمان را بهبرخی وقایع سیاسی آن سالها باز میکند و با بهتصویرکشیدن موجز آن، به تشریح آسیبی که ناخوداگاه این وقایع بر زندگی شخصی و خانوادگی مرد میگذارد، میپردازد.
«کتاب خم» رمانی چندوجهی با محوریت زیست ذهنی و تجربی مردی است که توأمان در بستر رویدادهای گوناگون زندگی شخصی، تغییرات و دگردیسیهای سیاسی و زندگی اجتماعی در سالهای ملتهب ۵۶ و ۵۷ در شهر تبریز درحال وقوع است. همانقدر که شرایط سیاسی و اجتماعی آن روزهای ایران آبستن حادثه، اشتباه، کوشش برای تغییر و رهایی است، دنیای پیرامون و زندگی شخصیتِ اصلی رمان نیز اینچنین است
۳-قوها؛ انعکاس فیلها
پیام ناصر نویسنده گزیدهکاری است که از سال ۹۱ تا امروز، تنها سه کتاب منتشر کرده است، که آخرینش «قوها؛ انعکاس فیلها» نام دارد؛ نام کتاب عنوان یکی از تابلوهای سالوادور دالی نقاش سوررئالیست اسپانیایی است. «تعادل»، «خیال» و «سقوط» عناوین سه فصلی است که پیام ناصر در آن داستان خود را بازگو میکند. پیش از این رمان، او دو کتاب «بُهتزدگی» و «سارق اشیای بیارزش» را از سوی نشر مرکز منتشر کرده بود که از همان ابتدا نشان میداد خواننده ایرانی با نویسندهای مواجه است که سعی دارد در فضای ادبیات داستانی فارسی، کار و صدای خودش را ارائه کند.
«قوها؛ انعکاس فیلها» با نام متفاوت و عجیبش نویدی است تا بدانیم با کتابی متفاوت مواجه هستیم؛ تفاوتی مثبت با دیگر رمانهای متداول ایرانی و تجربهای جدید در خوانش رمان فارسی؛ کتابی که بدون اغراق و سعی در بازیهای فرمی یا بهرخکشیدن تکنیکها، ساختار منسجمی دارد. «قوها؛ انعکاس فیلها» بیش از هرچیز ما را با یک «جهانبینی» و «فلسفه» از زندگی آشنا میکند. منتها نویسنده، این کار را نه با شیوهای خشک بلکه با ذهن بسیار «قصهگو» و خلاق خود انجام میدهد. او «شخصیت» و «ماجرا» خلق میکند و در همه کتاب حتی صفحات آخر، چیز جدیدی برای عرضه دارد. در این اثر به مسائل اجتماعی همان اندازهای پرداخته شده که در زندگی واقعی میتواند برای «راوی» مهم باشد. به این معنا که بههرحال بستر رمان در یک اجتماع با مقتضیات زمان خود اتفاق افتاده. ولی نویسنده بدون هیچ اغراق و شعارزدگی و به فراخور نیاز داستان از این اجتماع مینویسد.
«قوها؛ انعکاس فیلها» با نام متفاوت و عجیبش نویدی است تا بدانیم با کتابی متفاوت مواجه هستیم؛ تفاوتی مثبت با دیگر رمانهای متداول ایرانی و تجربهای جدید در خوانش رمان فارسی؛ کتابی که بدون اغراق و سعی در بازیهای فرمی یا بهرخکشیدن تکنیکها، ساختار منسجمی دارد. «قوها؛ انعکاس فیلها» بیش از هرچیز ما را با یک «جهانبینی» و «فلسفه» از زندگی آشنا میکند. منتها نویسنده، این کار را نه با شیوهای خشک بلکه با ذهن بسیار «قصهگو» و خلاق خود انجام میدهد
۴-اوراد نیمروز
منصور علیمرادی با رمان «تاریک ماه» که برایش جایزه بهترین رمان سال هفتاقلیم را به ارمغان آورد، خود را بهعنوان نویسندهای جدی معرفی کرد؛ نویسندهای که از بوم در جهت خلق فضاهای نو در ادبیات داستانی فارسی بهره میبرد، بهویژه در آخرین اثرش «اوراد نیمروز».
«اوراد نیمروز» با دو روایت موازی پیش میرود. یکی آنچه که در گذشته بر شخصیت داستان رفته و دیگری آنچه که در حال میگذرد. واگویههایی زندگی گذشته شخصت اصلی رمان با زن و زندگی دیگر دوستانی که داشته، و حالا همه را گذاشته و برای یک پژوهش تاریخی به دل کویر آمده. و دیگر گرفتاری و راه گمکردن در دل کویر و روبهروشدن با شخصیتی به نام شایان و ورودش به روستای خواجه ملکمحمد که خود سرشار از رمزوراز است. در چنین شرایطی حضور نامحسوس و سردرغبار پرندهای در دل کویر یا گاه و بیگاه پیداوناپیداشدن هیات انسانی بدوی و برهنه یا حضور خیل عظیم سواران که در دل کویر پرشتاب میگذرند حکم مجموعهای از نشانهها را پیدا میکنند که هر کدام بهنوعی بخشی از پیشبرد داستان را به عهده دارند.
منصور علیمرادی در «اوراد نیمروز» جهان متفاوتی خلق میکند؛ جهانی که با وجود نشانهها، عناصر و جغرافیای آشنا، به خودی خود دارای هویت جداگانه میشوند؛ نشانههایی که در جغرافیای اثر تعریف و بازتعریف میشوند تا مخاطب را به معنای تازهای رهنمون شود.
«اوراد نیمروز» با دو روایت موازی پیش میرود. یکی آنچه که در گذشته بر شخصیت داستان رفته و دیگری آنچه که در حال میگذرد. واگویههایی زندگی گذشته شخصت اصلی رمان با زن و زندگی دیگر دوستانی که داشته، و حالا همه را گذاشته و برای یک پژوهش تاریخی به دل کویر آمده. و دیگر گرفتاری و راه گمکردن در دل کویر و روبهروشدن با شخصیتی به نام شایان و ورودش به روستای خواجه ملکمحمد که خود سرشار از رمزوراز است
۵-بحر و نهر
منیرالدین بیروتی با حضور در کلاسهای هوشنگ گلشیری و بعدها کلاسهای شهریار مندنیپور که تاثیر آنها در داستانهای او مشهود است، از او داستاننویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، بهویژه اینکه در هر اثر وی میتوان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جستوجو کرد. مجموعهداستانهای «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در میزنند»، «آرام در سایه)، و رمانهای «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است.
«بحر و نهر» آخرین اثر منتشرشده بیروتی، اثری است داستانی با زمینه عرفان و فلسفه؛ داستانی، از آن جهت که هدف نویسنده، تنها بیان مفاهیم عرفانی فلسفی یا روانشناسی نیست، بلکه درک وجودی این مفاهیم در سرگذشت شخصیتهای داستان است. کتاب سه بخش کلی دارد و هر بخش، بهفراخور نیاز روایی به قستهایی تقسیم شده. این تقسیمبندی کلی و بهخصوص جزیی سبب تقطیعهایی میشود که با توجه بهبار معنایی عمیق اثر، به خواننده فرصتی میدهد برای تفکر و اندیشیدن نسبت به آنچه میخواند.
در یک نگاه کلی میتوان گفت «بحر و نهر» داستان زندگی است با تمام ابعاد انسانی، اجتماعی، سیاسی و البته دغدغهمندی انسانهایی که در کنار تمام این ظواهر در جستوجوی خود و معنای عشق و زندگی هستند و در رسیدن به آن گاه راه را میروند، گاه به بیراهه میزنند و باز بار دیگر رنج شروعی دوباره را میپذیرند. همچنین داستان آدمهای بهظاهر غایبی است که آثار حضورشان پابرجاست و در انتظار تجلی در روح و دلی هستند که ظرفیت ادراکشان را داشته باشد. چنانکه این زنجیره برای «عمو رامیار» نسبت به «ایرمان» و «ایرمان» برای «راوی» صادق است.
«بحر و نهر» آخرین اثر منتشرشده بیروتی، اثری است داستانی با زمینه عرفان و فلسفه؛ داستانی، از آن جهت که هدف نویسنده، تنها بیان مفاهیم عرفانی فلسفی یا روانشناسی نیست، بلکه درک وجودی این مفاهیم در سرگذشت شخصیتهای داستان است
۶-شکوفههای عناب
رضا جولایی از برجستهترین نویسندههای صاحبسبک معاصر است، که آثارش بازنمای روح زمانه است؛ چراغی همچنان روشن در ادبیات این مرزوبوم، که هر خوانندهای را به بازخوانی دیگربار خود و گذشته تاریخی که بر او رفته است، دعوت میکند. از نخستین اثرش «حکایت سلسله پشت کمانان» که در ابتدای دهه شصت منتشر شد تا آثار بعدش که جایگاه او را در ادبیات معاصر تثبیت کرد: «جامه به خوناب» (برنده لوح زرین و گواهی افتخار بهترین مجموعهداستان بعد از انقلاب)، «بارانهای سبز» (برنده تندیس جایزه ادبی یلدا)، «سیماب و کیمیای جان» (برنده تندیس جشنواره ادبی اصفهان و برنده جایزه تقدیری مهرگان) و آثاری که در سالهای اخیر از وی منتشر شده: «برکههای باد» و «یک پرونده کهنه» و بازنشر «سوقصد به ذات همایونی» و «شب ظلمانی یلدا»، و بهتازگی «شکوفههای عناب».
جولایی در «یک پرونده کهنه» از محمد مسعود روزنامهنگار و مدیر روزنامه «مرد امروز» نوشته بود و حالا در «شکوفههای عناب» به سراغ یک روزنامهنگار دیگر به نام صوراسرافیل در عصر مشروطه رفته و طی اپیزودهایی مجزا و از زوایای گوناگون به این اتفاق مهم تاریخ معاصر نگریسته است؛ روایتی که البته خدشهای به نواحی تثبیتشده تاریخ وارد نمیآورد و نویسنده عمدتا با بهرهگرفتن از بخشهای مهآلود تاریخ و حواشی کمترثبتشده آن، جهان زنده داستانی خود را میسازد. او بهنوعی تاریخ را در بطن زندگی روایت میکند و در این راه، کمترشناختهشدههای تاریخ را هم به عرصه میآورد.
جولایی برای بازتعریف این قطعه تاریخی، از نظرگاه شخصیتهایی استفاده میکند که فرسنگها دور از هم هستند. گاهی روایت از منظر عکاسباشی سادهای است که در روزگار جوانی، شاهد ترور ناصرالدین شاه بوده و در این بزنگاه خاص، وردست دفتر روزنامه صوراسرافیل است. گاهی از دید قزاقی روس است که از آغوش خانوادهاش جدا شده و از کیلومترها دورتر آمده تا مجلسی را که مشروطهخواهان دل در گرو آن دارند، به توپ ببندد. گاه از منظر قزاق ایرانی سختیکشیدهای است که با تضرع به درگاه امامی معصوم، لحظهبهلحظه روح خود را عریان میکند و به منجلاب فرورفتنش را شرح میدهد. او شخصیتهایی را از پستوی خاکگرفته تاریخ بیرون میکشد که هر کدام نماینده قشری هستند که در شکست مشروطه نقش ایفا کرده است.
جولایی در «شکوفههای عناب» به سراغ یک روزنامهنگار دیگر به نام صوراسرافیل در عصر مشروطه رفته و طی اپیزودهایی مجزا و از زوایای گوناگون به این اتفاق مهم تاریخ معاصر نگریسته است؛ روایتی که البته خدشهای به نواحی تثبیتشده تاریخ وارد نمیآورد و نویسنده عمدتا با بهرهگرفتن از بخشهای مهآلود تاریخ و حواشی کمترثبتشده آن، جهان زنده داستانی خود را میسازد
۷-تاریکی معلق روز
زهرا عبدی با دو رمان «روز حلزون» و «ناتمامی» که در ابتدا و نیمه دهه نود منتشر شد، توانست خود را بهعنوان نویسندهای آتیهدار معرفی کند. فرشته احمدی، منتقد و داستاننویس، «ناتمامی» را برخلاف رمانهای فارسی سالهای اخیر که درونگرا و هنوز تحتتاثیر موج داستاننویسی کاروری دهه هفتاد هستند، پر از تنوع مکان و شخصیت مانند مناظر شهری، کولیها، کودکان کار، دانشگاه و خوابگاه توصیف میکند و میگوید: «رمان «ناتمامی» برخلاف اکثر رمانهای فارسی معاصر پسزمینه تاریخی و جهانبینی دارد. به نظر میرسد رمان «ناتمامی» پاسخی است به تمام گلایههای منتقدین رمان فارسی در سالهای اخیر. رمانهایی که در آنها زن ایرانی درباره خودش و خانوادهاش مینویسد، فضاها محدود و فاقد پیشزمینههای تاریخی و اجتماعی و به طور اخص نگاه انتقادی به مسائل مختلف هستند. انگار رسالت زهرا عبدی تولید رمانی بوده برخلاف این جریان.»
پس از موفقیت «ناتمامی»، زهرا عبدی بار دیگر با «تاریکی معلق روز» بازگشت درخشانی داشته است. «تاریکی معلق روز» ما را به دنیای آشنا و نزدیک خودمان میبرد. با شخصیتهایی که فراتر از واقعیتهای بیرونی هستند چراکه از نظر او شخصیت داستانی، یک موجود انسانی نیست، بلکه یک آفرینش هنری است و استعارهای است از ذات بشر. زهرا عبدی در «تاریکی معلق روز» به سراغ موضوعی میرود که دور از شخصیت خود او به عنوان نویسنده نیست؛ داستان سرگردانی چندین نفر و چندین قلم که میان حجم ژلهای زمانه «معلق» ماندهاند. گویی هستی شخصیتها در این کتاب با نوشتن گره خورده است. نویسنده نوعی خلأ معلق ایجاد میکند تا هر یک از این قلمها و گفتمانها بدون آنکه ترسی از قضاوتشدن داشته باشند، با صدای بلند ایدهها و عقایدشان را فریاد بزنند.
«تاریکی معلق روز» ما را به دنیای آشنا و نزدیک خودمان میبرد. با شخصیتهایی که فراتر از واقعیتهای بیرونی هستند چرا که از نظر نویسنده، شخصیت داستانی یک موجود انسانی نیست، بلکه یک آفرینش هنری است و استعارهای است از ذات بشر. زهرا عبدی در این رمان به سراغ موضوعی میرود که دور از شخصیت خود او به عنوان نویسنده نیست
۸-گور سفید
مجید قیصری جزو معدود نویسندههای ایرانی است که برای بیشتر کتابهایش نامزد جوایز ادبی شده و در موارد بسیاری نیز آن را دریافت کرده: «ضیافت به صرف گلوله» برنده جایزه پکا، «باغ تلو» برنده جایزه مهرگان ادب، «گوساله سرگردان» برنده جایزه ادبی اصفهان، جایزه ادبی نویسندگان و منتقدان مطبوعات و جایزه شهید غنیپور، «سه دختر گلفروش» برنده جایزه بهترین کتاب سال به انتخاب انجمن قلم ایران، جایزه قلم زرین، جایزه مهرگان ادب، جایزه ادبی اصفهان و جایزه شهید غنیپور. و البته آثاری که با اقبال خوبی از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه شده: زیرخاکی، دیگر اسمت را عوض نکن، طنابکشی، نگهبان تاریکی و سه کاهن. مجید قیصری از جنگ مینویسد، اما جنگ نه به قرائت رسمی، که جنگ به روایت مجید قیصری تا از جنگ به ضدجنگ برسد؛ چیزی که او از آن بهمثابه «شان انسانی» یاد میکند: «و من چیزی ننوشتهام مگر از شان انسان».
«گور سفید»، هم یکی از متفاوتترین کارهای اوست، هم بازگشتی است به فضای داستاننویسی خود در دهه هفتاد و خلق رمان «باغ تلو»: داستان این رمان داستانی است که در دهه هفتاد و در شهر تهران میگذرد. «گور سفید» داستان دو برادر است؛ یکی خشکهمقدس و رهبر گروهی افراطی؛ دیگری برادری که دل به دختری فقیر و بیکس باخته و سودایی دیگر در سر دارد. این دو، رزمندههایی هستند که جنگ تحمیلی را تجربه کرده و حالا پس از جنگ به شهر بازگشتهاند. بازگشتی که با دوران پر تبوتاب دولت سازندگی و شاخصههای ویژه این دوران همراه است.
«گور سفید» داستان دو برادر است؛ یکی خشکهمقدس و رهبر گروهی افراطی؛ دیگری برادری که دل به دختری فقیر و بیکس باخته و سودایی دیگر در سر دارد. این دو، رزمندههایی هستند که جنگ تحمیلی را تجربه کرده و حالا پس از جنگ به شهر بازگشتهاند
۹-خون خورده
«به گزارش اداره هواشناسی فردا این خورشید لعنتی...» نخستین گام محکم مهدی یزدانیخرم در ادبیات داستانی معاصر بود که برایش جایزه ادبی «واو» را در سال ۸۴ به ارمغان میآورد. هفت سال بعد با «من منچستریونایتد را دوست دارم» توانست علاوه بر جایزه بهترین رمان سالهای ۹۱ و ۹۲ از هیئتداوران جایزه ادبی بوشهر، و جایزه ادبی «هفت اقلیم» را برای بهترین رمان سال از آن خود کند. «سرخِ سفید» گام سوم و حالا با «خونخورده» گام چهارمش را برداشته است.
«خونخورده» پس از «سرخِ سفید» که از خلال تلاشهای مردی سیوسه ساله برای به دستآوردن کمربند مشکی رشته کیوکوشین کاراته روایت میشود، و «من منچستر یونایتد را دوست دارم» که مانند «سرخِ سفید» با آدمها و قصههایی برساخته، حوالیِ شخصیتهای واقعی و رویدادهای تاریخی شکل گرفته، رمانی است که سعی دارد گامی فراتر از کارهای پیشین نویسنده بردارد: یزدانیخرم در این رمان زندگی پنج برادر را در دهه شصت روایت میکند که در شهرهای تهران، آبادان، مشهد و بیروت زندگی میکنند. رمان با رد خون روی آسفالت گرم خیابانی در شرق تهران آغاز میشود. محسن مفتاح دانشجوی ارشد زبان و ادبیاتِ عرب است و شغلی نهچندان مرسوم دارد که پیشینهای خانوادهگی در آن نهفته. زندگی او گره خورده با قبرها و آنها را میشوید و فاتحهای میخواند و سورهای دوره میکند و از این راه پول درمیآورد تا به رویای بیروت برسد.
«خونخورده» حوالیِ شخصیتهای واقعی و رویدادهای تاریخی شکل گرفته، رمانی است که سعی دارد گامی فراتر از کارهای پیشین نویسنده بردارد. یزدانیخرم در این رمان زندگی پنج برادر را در دهه شصت روایت میکند که در شهرهای تهران، آبادان، مشهد و بیروت زندگی میکنند. رمان با رد خون روی آسفالت گرم خیابانی در شرق تهران آغاز میشود
۱۰-ما بد جایی ایستاده بودیم
«چیزی را بههم نریز» اولین کتاب رضا فکری بود که داستانهایش تصویری از جامعهای تنها را نشان میداد. همین تنهایی به شکلی دیگر در رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» هم خودش را نشان میدهد. فکری در «ما بد جایی ایستاده بودیم» با نگاهی غیرمستقیم به بحرانهای سیاسی دهه اخیر توانسته اثری قصهگو خلق کند، و شاید همین نکته، نشان از ظهور نویسندهای میدهد که پس از مدتها چکشکاری روی زبان و نوشتار خود قدم به خلق اثری گذاشته است که میتواند سکوی پرتاب او باشد به ادبیات داستانی فارسی. آنطور که محمد قاسمزاده میگوید «ما بد جایی ایستاده بودیم» یادآور «سفر شب» بهمن شعلهور است، اما گامی جلوتر از آن.
«ما بدجایی ایستاده بودیم» داستانی است درباره طیف به اقلیتنشسته در ادبیات داستانی ایران که از قضا دیگر میتوان آنها را اکثریت جامعه به شمار آورد و اینکه چرا این اکثریت اغلب در ادبیات ایران اقلیت به شمار میرود، خود نکتهای قابل تامل است. داستان «ما بد جایی ایستاده بودیم» در دو بخش روایت میشود: بخش نخست داستان آشنایی دو جوان تنها در یک سفر و سپس همراهشدن آنها باهم است. این سفر از پیشتعییننشده، دو همسفر قصه را به دنبال سرزمینی ناشناخته میکشاند و رفتهرفته شرحی از پریشانی ذهنی و اجتماعی پیرامون آنها و در نمایی کلی پیرامون تمام جغرافیای زیستی آنها میدهد؛ به بیانی دیگر، «ما بدجایی ایستاده بودیم» داستان همنسلهای نویسنده در برزخ سرگردانی و تنهایی است.
«ما بدجایی ایستاده بودیم» داستانی است درباره طیف به اقلیتنشسته در ادبیات داستانی ایران که از قضا دیگر میتوان آنها را اکثریت جامعه به شمار آورد. کتاب با محوریت آشنایی دو جوان تنها در یک سفر و سپس همراهشدن آنها باهم روایت میشود. سفری از پیشتعییننشده که دو همسفر قصه را به دنبال سرزمینی ناشناخته میکشاند و رفتهرفته شرحی از پریشانی ذهنی و اجتماعی پیرامون آنها و تمام جغرافیای زیستیشان میدهد
این یادداشت در روزنامه آرمان روز پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸ به نشر رسیده است.
لینک پی دی اف: http://www.armanmeli.ir/fa/pdf/main/3...
March 1, 2020
اگر کسی فکر میکند رمان برای سرگرمی است اشتباه میکند /گفتوگو با منیرالدین بیروتی به بهانهی انتشار
[image error]
گفتوگو با منیرالدین بیروتی به بهانهی انتشار رمان «بحر و نهر»
اگر کسی فکر میکند رمان برای سرگرمی است اشتباه میکند
رضا فکری منتقد و داستاننویس / گروه ادبیات و کتاب: منیرالدین بیروتی (۱۳۴۹- بغداد) با حضور در کلاسهای هوشنگ گلشیری و بعدها کلاسهای شهریار مندنیپور که تاثیر آنها در داستانهای او مشهود است، از او داستاننویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، بهویژه اینکه در هر اثر وی میتوان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جستوجو کرد. مجموعهداستانهای «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در میزنند»، «آرام در سایه»، و رمانهای «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است. آنچه میخوانید گفتوگو با منیرالدین بیروتی بهمناسبت انتشار «بحر و نهر» از سوی انتشارات نیلوفر است؛ رمانی که بار دیگر نشان از جدیت نویسندهای دارد که تلاش دارد رمان را از صرف سرگرمبودن آن جدا کند.
***
۱- شما اینبار در رمان «بحر و نهر» به سراغ مضمونی عرفانی رفتهاید و از نامها و زندگینامههای شاخصِ این عرصه بهره گرفتهاید و به متنهای عارفان متعددی هم ارجاع دادهاید. چه شد که عرفان را بهعنوان دغدغه اصلی این کتاب درنظر گرفتید؟ و در این راه، از چه منابعی بهره بردید؟
اینکه چی شد رفتم سراغ عرفان؟ نمیدانم. شاید عرفان آمد سراغ من. نویسنده موضوع را انتخاب نمیکند، بلکه موضوع است که نویسنده را برمیگزیند. البته این جمله از من نیست. از غولی است به نام گوستاو فلوبر. و اینکه چی خواندم و چه کتابهایی را رفتم سراغشان؟ خب، هرچی که کتاب در این باره داریم از ترجمه رساله قشیریه و شرح تعرّف و کشفالمحجوب بگیر تا مرصادالعباد و شیخ جام و مفتاحالنجات و شیخ ابوالحسن و تذکرهالاولیا و طبقاتالصوفیه و نفحاتالانس و...
۲- کتاب عرصه رویارویی نظریههاست و در پی یافتن پاسخی به پرسشهای تاریخی در حوزه عرفان گام برمیدارد. وجودهایی که به ظاهر انسانیاند اما در اصل حامل مفاهیم متضادِ انتزاعیاند. آنها نماینده دیدگاهها هستند نه شخصیتهایی حقیقی و برای همین هم روایت عمدتا به شیوهای ذهنی و با تکگوییهای درونی پیش میرود. یکی میپرسد چرا باید به حکمت خداوند تن بدهیم درحالی که فلسفهاش را نمیدانیم؟ و دیگری در مقام پاسخ میگوید: «رسم عاشقی شک و شبهه نیست.» در میانه همین تبیین نظریهها و برخورد میان آنهاست که شرح وضعیت و احوالات درونی ایرمان (شخصیت اصلی) در برابر عظمت رامیار (مرشدش) آشکار میشود و «بحر و نهر» خودش را به مخاطب عرضه میکند. آیا میشود اینطور تفسیر کرد که از عینیت ماجراها بهنفع بسطدادن همین نظریهها فاصله گرفتهاید؟
راستش برای من عین و ذهن وجود خارجی ندارد؛ هرچه هست یک جایی درون من است. گاهی به آن میگویم عینی و گاهی هم میگویم ذهنی. من نظریهای را بسط ندادهام. یعنی گمان نمیکنم آن بیروتی ِ نویسنده «بحر و نهر» دستکم چنین قصدی داشته. حالا هم اگر حرفی میزنم قطعا با آن بیروتیِ «بحر و نهر» فاصله دارم، پس حرف الان من است. من وقتی «بحر و نهر» را میخوانم دیگر نویسندهاش نیستم، خوانندهاش هستم. پس سوال را هم بهعنوان خواننده آن جواب میدهم. گمان نمیکنم بحث بر سر بسط یک نظریه و قبضِ واقعیت باشد. بعد از جویس تو دیگر واقعیتی بیرون از ذهنت نداری و نداریم. هر چیزی و هر واقعهای در ذهن من و با تخیل من واقعیت میگیرد. شاید بیرون از من چیزی محرک و سکوی پرش من بشود، اما قطعا واقعیت نیست. من هرگز به بیرون از خودم دسترسی ندارم تا درون خودم را کشف نکنم و تمام رمان مدرن میخواهد همین کنکاشِ کشف درون را ثبت کند. دیگر واقعهای که بخواهم از آن گزارشی تهیه کنم بهعنوان بهانهای برای روایتکردن داستان معنا و جایی ندارد. ایرمان واقعی نیست و هیچاتفاقی در آن کتاب هم واقعی نیست و اصولا کدام شخصیت رمان سراغ داری که واقعی باشد؟ اما از هر شخصیت واقعی واقعیتر است؟ خب این یعنی چی؟ یعنی باید درونت را کنکاش کنی تا این ایرمان را درونت کشف کنی که هیچجا نیست، اما همهجا همراه توست.
۳- یکی دیگر از همین نظریههای طرحشده، بیخاصیتبودن میراث عرفانی ماست. آنها قرنهاست که عقل انسانی را نفی کردهاند و بردگی و بندگیِ محض را ترویج کردهاند و دستیابی به حقیقت را تنها از طریق شهود و تجربه درونی میسر دانستهاند. در کتاب هم بر همین رفیعتربودن جایگاه عرفان در برابر دانش انسانی صحه گذاشته میشود.
نمیدانم. سعی کردم فقط برای خودم سوالها را روشن کنم تا بتوانم بهتر بفهمم. حالا صحهگذاشتن بر یک نظر و نگاه از طرف نویسنده بد است یا بدتر؟ این سوال قبلا جواب روشنی داشت، حالا دیگر نه!
۴- تقدیرگرایی یکی دیگر از ویژگیهای این عرفان است. اینکه مرید نباید بدون رخصت مرادش چیزی بخواهد. او باید در این دستگاه آنقدر شاگردی کند تا کرامتی اندک به او عطا شود. باید که حکمت خداوند را (هرچه که باشد) بپذیرد، هرچند که از درک چراییاش عاجز باشد. بهنظر شما این نظریه چه نسبتی میتواند داشته باشد با انسان امروزی که تلاش میکند سرنوشتش را خودش رقم بزند و زیر بار تقدیرهای از پیشنوشتهشده نمیرود؟
راستش هیچتناسبی و نسبتی ندارد. انسان امروزی؟ بهگمانم آدم و بشر امروزی بهتر است تا انسان امروزی. تقدیرگرایی نیست آن چیزی که «بحر و نهر» حرفش را میزند به گمانم . تقدیر یک تعریف دیگر دارد اینجا. شاید همه حرف همین است که تعاریف را باید از نو تعریف کرد و کشفید. تعاریفی که به ما رسیده خیلی روشن نیست. بلدِ راه میخواهد. همین تقدیر که میگویی به معنای جبر و حکمی لاجرم که بر ما و انسانها حاکم است، خب این اصلا تعریفی نیست که عرفا منظورشان بوده... تا تو انتخاب نکنی راهت را حکمی و جبری اجرا نمیشود.
۵- زبان روایت هم در این کتاب، خود به تنهایی موضوعی مهم و قابل بررسی است و نمیتوان آن را تنها بستری برای حمل محتوای داستانی در نظر گرفت. چه وقتی که جملهها با تغییر ساختار نحوی و با سروشکلی غریب نوشته میشوند و چه وقتی که به صناعتهای ادبی آراستهاند و وجهی آرکائیک پیدا میکنند. مثل جاییکه میگویید: «فَزَع، فرع وجودم میشود» و از جناس استفاده میکنید و چه در این عبارت «از دیشب که این جمله را خوانده بود، مانده بود» که سجع را وارد کلامتان میکنید. فکر نمیکنید که با سختخوانترشدن کتاب، مضمون برای مخاطبتان دیریابتر شود؟
من اینها را ننوشتهام، ایرمان نوشته. خیلی سعی کردم ساده و آسانش کنم. خیلی خواستم سادهترین رمانم باشد. راستش دوره فقط لذتبردن از خواندن رمان و هیجانیشدن از اتفاقات رمان و سرگرمشدن از رمان خیلی وقت است که گذشته. اگر کسی هنوز فکر میکند که برای سرگرمی و لذت است که باید رمان بخواند باید بگویم اشتباه میکند که رمان میخواند. باید برود تلویزیون ببیند و سریالهای مزخرفش را. رمان جای سرگرمشدن و لذتبردن از هیجانات آن نیست. رمان جای کارکردن و زحمتکشیدن است. یعنی خواننده رمان هم به اندازه نویسنده باید کار بکند و زحمت بکشد، البته رمان را میگویم نه هر پرتوپلایی که نوشته شود. پس زبان سخت و طرح غیرقابل هضم و وقایع عجیبغریب نداریم. فقط نگاه است و بس. خواننده باید برای کشف خودش و تاریکیهای درونش زحمت بکشد و اگر دنبال این کشف نیست، اصلا چرا باید رمان بخواند؟ میخواهم بگویم زبان زاییده نگاه است و اگر از زبان به آن نگاه نرسیم، بیشک هیچچیزی قادر نیست ما را در رمان و با رمان نگه دارد.
۶- نویسندهای هم در کتابتان حضور دارد. کسی که یادداشتهای بهجامانده از ایرمان را میخواند و در حال نوشتن کتابی از شرح احوالات اوست. یادداشتهایی که مثل تخمی است که ایرمان در صحن امامزاده کاشته تا روزی این نویسنده آن را بیابد و محصول را برداشت کند. نوشتههایی که گویی از زمانه ابوسعید مانده تا تنها به اهلش برسد. این نویسنده از قبرستان تا حمام شهر، دوره میافتد تا ردی از ایرمان بیابد و ثبات قدم بسیاری دارد و با مشاهده ناکامیها پا پس نمیکشد. شخصیتی که انگار صرفا هست تا مخاطب ایرمان و آرای او را بهتر بشناسد و رابطهاش را با مرشدش رامیار کشف کند. انگیزههای او از تحمل این همه سختی چیست؟ اصلا چرا ایرمان او را انتخاب کرده برای نوشتن و اهلیت او چگونه به اثبات رسیده؟
این را باید از متن «بحر و نهر» میپرسیدی. لابد نقصی بوده که مشخص نشده. اما آن نویسنده که گفتی خودش هم گرفتوگیرهای ایرمان را دارد لابد!
۷- مرگ از دیگر مضامین تکرارشونده کتاب است و مرگاندیشی در همه سطور کتاب موج میزند و همه بهسوی این غایت در حرکتاند. ایرمان یک سال تمام را در قبر میخوابد و سایر شخصیتها از عمو رامیار گرفته تا شهرزاد و علی درگیر مرگاند. بهنظر میرسد مرگ در اینجا بهمثابه فقدان، نیستی و رنج نیست و خود را به شکل ابدیت، جاودانگی و حضور در جهان والا نشان میدهد. انگار قدم برداشتن در این مسیر هم خود فضیلتی دیگر است.
فضیلت؟ نمیدانم، اما مرگ اینجا نیستی نیست. قدمگذاشتن در راهی والا هم نیست. مرگ آشکارشدن خودت در مقابل خودت باید باشد.
۸- «شهره» شخصیت اصلی زن داستان هم خصوصیات غریبی دارد. او اغلب با رفتارهای خارج از عرفش بقیه را میآزارد و به شیوههای گوناگون خودکشی فکر میکند. فحش میدهد و ایرمان را مدام تحقیر میکند، هرچند که شعرهای او را به نام خودش منتشر میکند. یادداشتهای ایرمان را هم بهنظر میرسد که او سربهنیست کرده. در کل تعابیر متضاد بسیاری در وصف زن و شرایط پیچیده روانی او در کتاب وجود دارد. از منظر یکی از شخصیتهای کتاب (م. خدر) «زن مثل بستنی قیفی است که اگر زیاد نگهاش داری آب میشود.» شخصیت دیگر کتاب اما همه هستیاش را میگذارد تا قلب یک زن را فتح کند. بهنظر میرسد جمعبندی مشخصی در این رابطه وجود ندارد.
آره، اصلا جمعبندی نمیشود کرد. بهقول داستایفسکی بزرگ، قلب زن را هرگز نمیتوان کشف کرد.
۹- در تضاد کامل با نیمه اول کتاب، این سیاست است که در پاره دوم کتاب خودی نشان میدهد. درواقع کتاب نمنم از شرح یک وضعیت عارفانه، بدل میشود به یک بیانیه سیاسی و اجتماعی. استاد دانشگاهی به خاطر زدن کراوات اخراج میشود، جوانی خودسوزی میکند و ایرمان مراسم چهلم او را بدل به تظاهرات میکند. او به همین دلیل از دانشگاه اخراج میشود و چند ماهی را هم در زندان سر میکند. انگار که همین تضادهای اجتماعی و سیاسی است که تخم شک را در وجود ایرمان میکارد و او را به جنون میرساند.
جنون میتواند البته گاهی فقط از یک ثانیه شک شکل بگیرد. خوب گفتی. بعضی جاها نباید به عقب برگردی، چون مجسمه نمک که هیچ، حتی لکهای از نمک هم نمیشوی.
۱۰- کتاب با تلمیحی به قصه ابلیس و کرنشنکردنش به آدم ابوالبشر خاتمه مییابد. «آبو» شخصیتی است که جانشین رامیار میشود اما ایرمان به او تمکین نمیکند. درنهایت این قبیل رفتارهای سرکشانه ایرمان نه عاقبت خوشی در دنیا برایش به همراه دارد و نه جایگاهی در آخرت و نزد پروردگار برایش رقم میزند. بهنظر شما چه نیرویی در این شخصیت هست که مطیعبودنِ محض را پس میزند، طوری که مکافات عمل جسورانهاش را با آغوش باز میپذیرد؟
بهگمانم نیروی ابلیس. ایرمان اهل ادبیات است و ادبیات یعنی پا جای پای ابلیسگذاشتن. پس نمیتواند جز این باشد. ادبیات نه میتواند و نه دیگر انگار لازم است که در حاشیه بقیه هنرها باشد. نمیخواهم ادعا کنم ما به این مرحله رسیدهایم. اصلا. میخواهم بگویم هنوز خیلیهامان جسارت پرداخت به این نوع رمان مدرن را هم نداریم. ادبیات و اینجا رمان شوخی ندارد یا اهلش هستی و زندگیات را میبازی در ازای هیچیا هم نه، فقط دنبال حرفهای پرتوپلایی برای بهدستآوردن دل چند نفر بدتر از خودت و پایینتر از فکرت. رمان خیلی وقت است که دقیقا خلف «فاوست» گوته شده، اما ما هنوز انگار اندر خم یک کوچهاش ماندهایم. ما سالهاست به گمانم با تعریفهای غلط از همهچیز سرگرم شدهایم. اما تا کی؟ واقعا تا کی خودمان را گول بزنیم؟ هنوز یک قدم از «بوف کور» جلوتر نیامدهایم، اما دلمان له میزند که نوبل بگیریم... یکذره خندهدار است. خب البته تا با همین طرز فکرها و همین تعاریف کلیشهای و تکراری و همین سنت پالایشنشده و همین فرهنگ تنپروری و تنبلی خوشیم، اوضاع و احوال همه چیزمان بهتر از این نیست و نخواهد شد. ادبیات جای قمارکردن است آنهم قمار بر سر زندگی، حالا اگر خیال کنی توی این قمار حتی سرِ سوزنی چیزی نصیب میبری و به هوای آن مینویسی پشیزی نمیارزی. قمارباز با قمارش عشق میکند برد و باخت نمیفهمد. تمام روحش را پای کارش خرج میکند فکر بعد و بعدها نیست. این است که هیچچیزی نمیخواهد جز سرشارشدن روحش... خب اینکاره هستی بسماله، نیستی هرچیز دیگری که ارضایت میکند برو پیاش... ایرمان شاید شاید شاید عاشق این قمار شده و میخواهد منکرش شود. همین!
[image error]
منیرالدین بیروتی: دوره فقط لذتبردن از خواندن رمان و هیجانیشدن از اتفاقات رمان و سرگرمشدن از رمان خیلی وقت است که گذشته. اگر کسی هنوز فکر میکند که برای سرگرمی و لذت است که باید رمان بخواند باید بگویم اشتباه میکند که رمان میخواند. باید برود تلویزیون ببیند و سریالهای مزخرفش را. رمان جای سرگرمشدن و لذتبردن از هیجانات آن نیست. رمان جای کارکردن و زحمتکشیدن است. یعنی خواننده رمان هم به اندازه نویسنده باید کار بکند و زحمت بکشد
این گفتوگو در روزنامه آرمان ملی روز یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ به نشر رسیده است.
February 12, 2020
مرور هفتگی کتاب با مسعود بهنود /معرفی رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»
مسعود بهنود، روزنامهنگار مقیم لندن، هر هفته در روزهای سهشنبه دو کتاب را که اخیراً به بازار وارد یا تجدید چاپ شدهاند مرور میکند.
در هر برنامه نویسندگان یا مترجمهای کتابها بخشهایی از کتابشان را برای شنوندگان میخوانند یا درباره آن توضیح میدهند.
این هفته مسعود بهنود کتاب "مادی نمره ۲۰" اثر مریم سطوت و رمان "ما بد جایی ایستاده بودیم" به قلم رضا فکری را معرفی میکند.
رضا فکری's Blog
- رضا فکری's profile
- 25 followers

